اگر با تاریخ مردم عرب در ایران اندکی آشنایی داشته باشید و این خطوط را می خوانید، تصور می کنید این بخشی از داستان شیخ خزعل و رضاخان است. اما اینگونه نیست. این داستان حکومت شیخ قضیب ثانی (۱۸۸۵-۱۸۸۶م) است که حکومت او در شهر بندر لنگه (یا لنجه در عربی) بود، شهری که امروز با جاده زمینی مدرن نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر از محمره شیخ خزعل فاصله داشت. شیخ قضیب ثانی نیز مانند شیخ خزعل ادیب و شاعر بود، اما حکومت او چندان نپایید و همان سرنوشتی را پیدا کرد که شیخ خزعل در ۱۹۲۵ یافت. دولت مرکزی از طریق بوشهر سرتیپ احمد خان را همراه با لشکری به سمت بندر لنجه فرستاد، او را بازداشت کرد و هدایت الله خان را جایگزین او کرد.
شیخ قضیب ثانی یکی از آخرین فرمانرواهای سلسله عربی القواسم بود که بر منطقه بزرگی از استان هرمزگان حکم راند و مرکز حکمرانی آنها همان بندر لنجه بود. سلسله قواسم در سال ۱۸۱۶ برپا شد. قبل از آن قواسم در دو سوی خلیج فارس سکنی داشتند. اما حکومت آنها در شارجه و راس الخیمه مستقر بود و مدام با انگلیسی ها درگیر بودند. در همین سالها آنها درگیری نظامی شدیدی با بریتانیا داشتند و شکست سنگینی می خورند. این شکست باعث می شود تا بخشی از قواسم به بندر لنجه بروند و با هم قبیله ای های خود در آن سوی آب حکومت خود را دوباره برپا سازند.
القواسم یکی از امارات های معروف عرب های ساکن در جنوب ایران یا همان «عرب های ساحل» هستند. دلیل این نامگذاری نیز همان سکونت آنان در سواحل شمالی خلیج فارس است. در ساحل شمالی خلیج که سفر کنید و در هر روستایی که پیاده شوید مسجدی می بینید که مناره های خاص خود را دارند که نماد اهل سنت است: مساجدی فعال، زنده و پر رفت و آمد. نمازگزاران عربی صحبت می کنند و نشانی از تاریخ گم شده را با خود دارند.
دیگر قبایل مطرح عرب های ساحل را می توان آل خلیفه، آل مشاری، آل بن عباس، آل خاجه، آل العیونی، آل علی، آل منصوری و آل مرزوقی دانست. آل علی برای مدت ها بر منطقه چارک و قیس (که نام آن بعدها به کیش تغییر کرد) حکم راندند. قبیله آل بِشر نیز امارت خود را در منطقه نخل میر و بندر طاحونة داشتند. قبیله العبادلة نیز امارت دیگری در منطقه الأرمکی داشتند. در قرن هیجدهم می توان این امارات های عربی را از شرق به غرب اینگونه لیست کرد: امارت بنی تمیم، امارت الزعابی، امارت آل مذخور، امارت آل نصوری، امارت آل حرم ، امارت بستک، امارت آل مرزوق، امارت القواسم و امارت بنی معین. این امارات ها البته همزمان نبوده اند، و گاه همپوشانی داشته اند. تصویر شماره ۱ بر همین اساس و مبنای تخمینی طراحی شده است و می تواند تصویری بسیار تخمینی از توزیع جغرافیایی این امارت ها در قرن ۱۸ را به ما بدهد. این نقشه البته تنها جهت ایجاد تصوری تقریبی از توزیع جغرافیایی مردم عرب الساحل است.
هنگامی که به امارت اشاره می کنیم منظور قبایلی از مردم عرب هستند که با هم متحد می شوند تا به شکل افقی بر جغرافیایی که ساکن آن هستند حکم برانند. برای فهم بیشتر از نظم قبیله ای می توانید به مقاله «اجتماعات بومی مردم عرب» مراجعه کنید. تداوم این امارات ها به شکل مدرن آن را در کشورهای دیگر حوزه خلیج فارس به ویژه امارات متحده عربی می بینید. همین نوع نظم قبیله ای در سمت شمالی خلیج نیز برقرار بود. قواسم یکی از آخرین این امارت ها بود، امارت هایی که در فرایند شکل گیری دولت مدرن مضمحل شدند و در بهترین حالت از آنها یک روستا ماند یا یک قبیله محصور در طرح ها و پروژه های صنعتی و اقتصادی و پادگان های نظامی.
ارتباط اندک -و شاید حتی شباهت کمی- میان قبایل عربی الساحل و قبیله های عرب در جنوب غرب ایران و عرب های ایلام وجود دارد. و به جز قبیله های اندکی چون بنی تمیم که در جنوب غرب نیز امتداد دارند، قبایل عرب الساحل برآمده از ریشه ها و شجره های قبیله ای دیگری هستند. فرهنگ آنها نیز تا با عرب های خوزستان متفاوت است و اغلب از اهل سنت هستند. و در میان آنان البته هم از قبایل شیعه وجود دارند که در طول زمان به شکل مسالمت آمیز در کنار هم زندگی کرده اند و تنش هایی نیز وجود داشته است که مجال آن در این مختصر نیست.
از تفاوت های دیگر میان عرب های اهواز و عرب های الساحل تفاوت لهجه عربی است. عرب های ساحل زبان عربی را با لهجه خلیجی صحبت می کنند، در حالیکه عرب های خوزستان عربی را با لهجه ای نزدیک به جنوب عراق صحبت می کنند. و البته که باید گفت فاصله جغرافیایی طولانی، و احتمالا تفاوت مذهب، امکان ایجاد مراوده همبستگی میان عرب های خوزستان و عرب های ساحل را ایجاد نکرد. و باز باید اضافه کرد که گرچه همه این جوامع (عرب های ساحل و عرب های دیگر ایران)، در فرایند تدریجی بسط جهانی شدن، به تدریج در ساخت سیاسی دولت مدرن ایران بلعیده شدند، اما مسیرهای متفاوتی را در این فرایند طی کردند. در میان مردم عرب خوزستان، برای مثال، مقاومت عمومی بیشتری رخ داد و نمودهای علنی فراوانی داشت. مقاومت آنها را می توان در اعتراضات خیابانی و در کنش های نهادی دید. این در حالیست که در میان عرب های ساحل این مقاومت کمتر نمود عمومی (public) داشت. دلیل این تفاوت ها در خط مشی مقاومت و ادغام را هم باید در جای دیگری بسط داد.
تاریخ عرب های ساحل اما با مفهوم هجرت پیوند خورده است. شاید بتوان رابطه آنان با مردمان جنوب خلیج را با رابطه میان عرب های اهواز و عراق مقایسه کرد: تردد همیشگی و داد و ستدی همیشگی در زمانی که مرز هنوز معنای چندانی نداشت و عینیت پیدا نکرده بود. رابطه میان عرب های دو سوی خلیج نیز همچنین بود: داد و ستدی (و در هم تنیدگی) همیشگی و مستمر. قبایل عرب خلیج گاهی در سمت شمالی خلیج فارس ساکن بودند و گاهی به سمت جنوب می رفتند. و جنگ و درگیری و بیماری در این هجرت های پرشمار بی تاثیر نبود. به همین دلیل است که به بخشی از عرب های ساحل که همیشه در هجرت مداوم بودند و تجربه سمت شمالی خلیج فارس را نیز داشتند به عرب های هوله یا حوله (یا جابجا شونده/متحول شونده) نیز معروف هستند.
برای فهم این تحرک دائمی قبائل عرب های ساحل اجازه دهید یک مثال بیاورم: هجرت های مکرر قبیله البسمیط. آل بسمیط از خانواده های معروف لنجه بود بود که در کار صید لولوء فعال بودند. در اواخر قرن ۱۸، حکومت ایران مالیات زیادی بر آنها بست، این قبیله نیز تصمیم گرفتند از لنجه به شهر دورتری که هنوز حکومت نفوذ کمتری در آن داشت و دستش به آنها نمی رسید مهاجرت کنند. آنها در سال ۱۹۰۱ به جزیره جسم (که بعدها قشم شد) مهاجرت کردند و همزمان از شیخ بحرین خواستند تا از بریطانیا بخواهد از آنها حمایت کند.
آل بسمیط قبل از آنکه به لنجه بیاید در خور شفیق در قطر امروز ساکن بودند. اما بعد در سال ۱۸۱۰ به بحرین می روند و در آنجا ۲۰ سال می مانند. در آن هنگام با یکی دیگر از قبایل ساکن بحرین درگیر می شوند و بعد به سمت شمال عربستان سعودی کنونی و منطقه القطیف هجرت می کنند. سپس دوباره به بحرین باز می گردند. سپس در سال ۱۸۴۰ به منطقه عَسَلُوه (که نام آن به عسلویه امروز تغییر کرد) مهاجرت می کنند و در نهایت در لنجه ساکن می شوند و از راه صید لولوء به یکی از قبایل ثروتمند خلیج مبدل می شوند.
این مثال را آوردم تا سبک زندگی بخشی از عرب های ساحل و مسیر هجرت مداوم آنها توضیح داده شود. البته که بسیاری از این قبایل مستقر و یکجانشین بودند، اما همانطور که گفته شد جوامع دو سوی خلیج آنقدر در هم تنیده بودند که جدا کردن آنها از هم دشوار بود. آنها در دو سوی خلیج بودند و رفت و آمدی همیشگی داشتند. گاهی در این سو قدرت می گرفتند و گاهی در آن سو، که القواسم یکی از آن قبائل بود.
حکومت القواسم البته تنها یک نمونه از تاریخ حذف مردم بومی، ستاندن قدرت آنها و گسترش سلطه دولت مرکزی از طریق بسط نیروهای نظامی است. فرایندی که همیشه پر تنش، پر اصطکاک و طولانی مدت بوده است. برای مثال، هنگامی که دولت مرکزی ایران امارت القواسم را ساقط کرد، دولت مرکزی هنوز آنقدر تکامل نیافته بود که سلطه اش را تثبیت کند. هدایت الله خان یک سال می ماند و پس از او در سال ۱۸۸۷ دولت مرکزی میرزا محمد علی را جایگزین می سازد. او نیز دوام نمی آورد و میرزا اسماعیل می آید که تا سال ۱۸۹۰ حاکم می ماند. وضعیت هرج و مرج که اوج می گیرد، حکومت مرکزی فرد دیگری، کاپیتان محمد خان، را به منطقه اعزام می کند. و قدرت نظامی بیشتری به او می دهد. کاپیتان محمد خان هفت سال حکومت می کند و باز به دلیل وضعیت آشفته حاکم بر منطقه دوامی نمی آورد.
در سال ۱۸۹۷، شیخ محمد بن خلیفه القاسمی (که از نوادگان القواسم بود) نیرویی جمع می کند و تصمیم می گیرد که حکومت منطقه النجه را دوباره به دست گیرد. برخی اهالی لنجه از ترس حکومت تهران با او مخالفت می کنند و او را دعوت می کنند تا وارد این درگیری نشود. اما شیخ محمد بن خلیفه مصمم بود. او و نیرهایی که جمع کرده بود وارد لنجه می شوند و شهر را تصرف می کنند. نیروهای نظامی حکومت مرکزی توان چندانی برای مقاومت نداشتند و همگی آنها زود تسلیم می شوند. ضعف حکومت باعث می شود تا حکم شیخ محمد بن خلیفه را بپذیرند، حداقل تا زمانی که دوباره بتوانند به شکل نظامی او را ساقط کنند. و بر این اساس بود که احمد خان دریابیگی، حاکم بوشهر، با حکمرانی شیخ محمد بن خلیفه بر منطقه موافقت می کند. اما چندی نمی گذرد که دولت مرکزی با شیعیان لنجه ائتلاف می کند و حکم شیخ محمد بن خلیفه را بر می اندازد. درگیری ها میان نیروهای دولت مرکزی و نیروهای شیخ محمد بن خلیفه بالا می گیرد و ناتوانی دولت مرکزی باعث می شود تا بریتانیا با ناوگان دریایی سفنکس (Sphinx) به کمک نیروهای دریابیگی بیاید. آنها قلعه شیخ را بمباران می کنند و بازی را به سود دولت مرکزی پایان می دهند و نقطه پایانی بر حکومت قواسم می زنند.
شیخ محمد بن خلیفه بعد از این جنگ متواری می شود و مدتی به شارجه می رود و همین باعث می شود تا چند ماه بعد تنش هایی میان دولت ایران و حکومت های شارجه و راس الخیمه ایجاد شود. دولت ایران احساس می کرد مبادا آنها کمک کنند تا محمد بن خلیفه دوباره بر سر قدرت آید. از آن سو نیز حکومت های شارجه و راس الخیمه از برخورد دولت ایران با محمد بن خلیفه ناراضی بودند. با این همه، و پس از سقوط شیخ محمد بن خلیفه، و حتی با کمک ارتش بریتانیا، حکومت قادر نیست امنیت منطقه را برقرار کند.
در اینجا ذکر دوباره این نکته مفید است که امنیت در پیرامون، به ویژه در مناطق عربی، توسط ائتلافی از قبایل برقرار می شد و هرگاه این ائتلاف گسیخته می شد (چه به دست حکومت چه به دست عواملی دیگر) همه چیز در هرج و مرج می رفت. و سقوط حکومت القواسم نیز همین وضعیت را ایجاد کرده بود. از این خلاء حکومت های استعماری نیز بهره می بردند. فرانسه در سال ۱۹۰۹ پرچم خود را در شهر لنجه بالا برد. و در سال ۱۹۱۱ ترک ها آمدند تا به کمک کنسولگری عثمانی ها پرچم خود را بالا ببرند. و تا دو سال در آنجا نفوذ اندک خود را حفظ می کنند. تنش ها میان دولت ایران، بریتانیا و عثمانی ها برای ثبیت حوزه نفوذ خود مدت ها در منطقه ادامه داشت. خلاء قدرت به هرج و مرج اجتماعی نیز دامن زده بود. برای مثال در همان سالها و در فقدان حکومت بومی مقتدر، باندهای راهزن و جنایتکار وارد شهر بستک می شوند. همه چیز را غارت می کنند و زنان و مردان بسیاری را می کشند که بسیاری از آنها از شهر مهاجرت می کنند و راهی سواحل جنوبی خلیج فارس می شوند.
شاید بتوان آنچه رخ داده بود را خلاصه اینگونه توصیف کرد: دولت مرکزی با کمک بریتانیا حکومت بومی را ساقط کرده بود و اکنون در خلاء قدرت ایجاد شده زمینه تنش و اصطکاک نیروهای استعماری ایجاد شده بود. و بدین گونه مردم بومی از فرایندهای کلان قدرت حذف شده بودند، گرچه مقاومت آنها به شکل های مختلف دیگری تداوم پیدا کرد.
داستان حکومت قواسم را از این رو ذکر کردیم تا هم مقدمه به عرب های ساحل داشته باشیم و هم به تاریخی حذف شده اشاره کنیم، امارتی که ویران شد و بر آن شهرهای جدیدی احداث شدند. تاریخ این مردم بومی. و امارت های آنان انکار می شود، «دیگر سازی» می شود و حضورشان به «مهاجرانی» تقلیل داده می شود که خلوص زمینی پارسی و آریایی را آلوده کرده بودند. به همین دلیل است که امروز کمتر از آنها می شنویم. امروز، از منظر ناسیونالیست های پارس، زمین دوباره «پارسی» شده است. و مردم بومی عرب در آن به حاشیه رانده شده اند. در مقابل این روایت های ناسیونالیستی و قومی پارسی، درک این تاریخ است که کمک می کند ریشه وضعیت امروز ایران، پیرامون و مردم عرب را درک کنیم. شاید بتوان گفت، با فهم این فرایند حذف و پاک کردن تاریخ است که می توان قدمی از نظریه های اجتماعی ناتوان در تحلیل جامعه ایران اندکی فراتر رفت. به راستی چگونه می توان از ایران و مردم عرب گفت و به این تاریخ نپرداخت؟
*نقل قول از: الوحیدی، حسین بن علی، تاریخ لنجه: حاضرة العرب علی الساحل الشرقی للخلیج، دار الأمة للنشر و التوزیع، دبی، ۱۹۹۸. داده های این یادداشت اغلب از این کتاب به اضافه برخی مصاحبه ها با ساکنان محلی انجام شده است.
بارها این کلیشه رایج را شنیده ایم که ایرانیان مثل مصر و سوریه عرب نشدند چون فردوسی نداشتند! این سخن را هم از اندیشمندی مصری به نام محمدحسین هیکل نقل می کنند. صحت و سقم این نقل قول را نمیدانم گرچه در صورت صحت هم چیزی از مهمل بودن اش کم نمی کند. (گویا هیکل از ملی گرایان عرب هم بوده که اظهار چنین سخنی را از او بعید می نماید)
این کلیشه همیشه با یک بارِ معنایی منفی و در ذمّ عربها و برخی از کشورهای عربی همچون مصر، و در جهت ایجاد تفاخرو مباهات قومی- ایرانی گری بیان می شود، و از ابزارهای عرب ستیزانه ایدئولوژی پارسی آریاگری است.
در نقد این کلیشه می توان به موارد چندی اشاره کرد. گرچه نقد نوشتن بر چنین مهملاتی ستم است بر واژه "نقد"، اما چه می شود کرد که این حرفهای عوامانه حتی بین برخی از به اصطلاح خواص و به اصطلاح اهل فرهنگ نیز تکرار می شود. گرچه از ناسیونالیست و قومگرا جماعت انتظاری از بابت بیان چنین تُرهاتی نیست. به هرحال بیان چنین سخنانی از هر کسی، معیار خوبی ست برای تشخیص نادانی و کلّاش بودن اش . زیرا از کسی که با طرح چنین سخنان عوامانه ای -که با هدف تهییج احساسات ملی-قومی بیان می شود-، جز با همین صفات نمی شود یاد کرد.
1- شاهنامه در قرن چهارم سروده شد. در زمان حکومت ترکان غزنوی و دویست سال بعد از پایان یک حکومت عربی بر ایران. و به گفته ای در قرن هفتم نسخه هایی از آن پیدا شد. اگر قرار به تغییر زبان توسط فاتحان می بود، همان دو قرن اول کار یکسره می شد، و نیازی به فردوسی و شاهنامه اش نمی شد تا چهار قرن بعد بیاید و یک تنه جلوی عرب شدن میلیونها نفر را بگیرد، آن هم با چند نسخه محدود که معلوم نیست در دسترس چند نفر قرار داشت و چه تاثیری قرار بود بگذارد.
فرضا هم بخاطر کار فردوسی باشد، سوال این است که با توجه به محدودیت های آن زمان، چند نسخه از شاهنامه نوشته شد و در اختیار چند نفر قرار گرفت؟ آیا نسخه هایش در دسترس همه نخبگان بود تا از آن تاثیر بپذیرند؟ از عامه مردم که بار اجتماعی حفظ هر زبانی به دوش شان است سخن نمی گوییم زیرا سوادی نداشتند که سروده هایی در سطح سره نویسی فردوسی را بخوانند! «امروزه بعد از گذشت یکصد سال از نظام آموزشی مبتنی بر زبان فارسی، آن هم با استفاده از روشهای بسیار موثری مانند شبکه مدارس و کتب و رادیو تلویزیون و سینما و غیره، هنوز هم زبان قومیتیهای غیر فارس به جای خود باقی است. این امکانات در دوره فردوسی در حد صفر مطلق بوده است.»+
در مصر هم ظاهرا در قرن سوم هجری بود که عربی جایگزین قبطی شد. بیت عجم زنده کردم بدین پارسی هم گویا الحاقی و جعلی از آب در آمده!. البته در صورت صحت هم بیتی بود مثل سایر 60هزار بیت دیگر که بین دو جلد مدفون بوده، و قرنها بعد کشف شده تا در عالم خیال و افسانه پارسی را زنده کند!
2- در شام و سوریه حکومت عربی غسانیان برپا بود که نیازی به عرب شدن نداشت! همچنین است در عراق که منذریان حاکم بودند، و نیز میسانیان در بخش هایی از آن.
3- اساسا هیچ برنامه اجباری و سازمان یافته جهت تغییر زبانِ کشورهای فتح شده و اسلام پذیرفته وجود نداشت تا با تفاخر گفته شود عرب شدند و ما نشدیم و فردوسی داشتیم و نداشتند. سابقا در این مطلب اشاره ای شد که: «کدام حکومت، آن هم در سدههای گذشته که از تلویزیون و رسانهها خبری نبوده و کتاب هم وسیله فراگیری بین مردم نبوده و نظام آموزشی مرکز گرا هم وجود نداشته، قادر به تغییر زبان ملتها، آن هم در این مقیاس بوده است؟»
4- آنچه در مصر و شمال آفریقا و با تسامح در عراق و سوریه اتفاق افتاد، نه یک برنامه ریزی هماهنگ و منسجم برای امحای زبانهای پیشین از جانب دولتهای حاکم، بلکه یک فرآیند وپروسه ای کاملا فرهنگی بود. زیرا زبان آن ملت ها مثل سریانی و قبطی و آرامی...، با عربی هم خانواده و از یک ریشه اند، تا جایی که گفته اند عربی و عبری ریشه در زبان آرامی دارند، و آرامی حکم زبان مادر را دارد. عربی، بخاطر پیشرفت در قواعد دستوری باقی ماند و بقیه گویش ها کنار رفتند.
به گفته پیرنیا نسبت این زبان ها به یکدیگر، مانند نسبت عربی عوامانه با عربی فصیح است.
با تبدیل شدن زبان عربی بعنوان زبان رسمی و علمی ممالک اسلامی، این زبان بدلیل ظرفیت و قدرت اش برای تولیدات علمی، و نیز پیشرفت اش در قواعد صرفی و نحوی، همه نخبگان جهان اسلام، آنرا بعنوان زبان اول برای ارائه اندیشه هایشان انتخاب کردند. علاقه نخبگان ایرانی به زبان عربی تا جایی بود که از ابوریحان بیرونی نقل شده که "عربی بهترین زبان برای بیان مسائل علمی و علاقه ام به آن طوری است که اگر مرا به عربی ناسزا گویند بیشتر دوست دارم تا اینکه به برخی زبان های دیگر بستایندم"
بدین ترتیب طی چند قرن، عربی، زبان علمی جهان اسلام شد، و برای همه مناطقی که ساکنان اش با عربها از لحاظ قومی و زبانی، از یک تبار و ریشه بودند، به زبانی رسمی تبدیل شد. پیرنیا می نویسد عبریان اسرائیلی 1500 سال قبل از میلاد عربی را بی مترجم می فهمیدند. (1389،ج1،ص30) جرجی زیدان هم ذکر کرده که «در آن موقع اگر عربی از حجاز به عراق و حبشه و فنیقیه می رفت محتاج مترجم نبود و زبان کلدانی و آشوری و حبشی را می فهمید همانطور که اکنون عرب شامی بی نیاز از مترجم به مصر می آید، و بنی اسرائیل 15 قرن قبل از میلاد مدت40سال در صحرای عربستان بدون مترجم به سر می بردند» (1345،ص8تا12)
لذا علت اصلی در جایگزینی عربی با قبطی و زبان های شمال آفریقا، این است که این ملتها سامی بوده و بر خلاف ایران، قرابت های فرهنگی-قومی و زبانی بیشتری با عربها داشتند که زبان عربی را در یک فرآیند تدریجی پذیرفتند. همچنین واژگان بسیاری از زبانهای قبلی شان در قالب لهجه های مختلف عربی باقی ماند.
فلذا «این فرضیه اصلا قابل قبول نیست که اعراب، مردم تازه مسلمان را به زور وادار به یادگیری زبان عربی و استفاده از آن در زندگی روزمره بکنند. ثانیا قابل قبول نیست که اعراب این همه کلمات عربی را به اجبار وارد زبان فارسی و ترکی کرده باشند. ثالثا قابل قبول نیست که شاهنامه به حفاظت زبان فارسی کمکی کرده باشد، زیرا زبان ملتهای تازه مسلمان دیگری نیز بدون داشتن شاهنامه محافظت شده است.»+
کلیپی در موضوع این پست به نقل از کانال تلگرامی پایان تک زبانی