به نقل از کانال فضای سیاست و سیاستِ فضا«دنیل دی. پاتس استاد باستانشناسی دانشگاه نیویورک در مقالهای که در سال ۲۰۰۵ در کتاب The Birth of Persian Empire منتشر شده یافتههای نامتعارفی را درخصوص پرشیا و هخامنشیان مطرح کرده که دانش موروثی ما را به چالش میکشد.
پاتس بر کوروش کبیر تمرکز میکند و معتقد است که به رغم آنکه مطالب بسیاری دربارهی او نوشته شده اما چیز چندانی دربارهی او نمیدانیم. پاتس نمیخواهد بر تفاسیرِ رسیده از منابع کلاسیک نظیر هرودوت، گزنفون، کتزیاس، دینون، دیودور سیسیلی، استرابون و یا نیکولاس دمشقی اتکا کند. او در عوض به دنبال آن است تا از منابع بابلی استفاده کند که بسیار به دوران زندگی کوروش نزدیکتر هستند.
در منشور کوروش از او با عناوین فرزند کمبوجیه، شاه انشان، نوادهی کوروش، و نتیجهی چیشپیش نام برده شده است. از دید پاتس منابع بابلی فقط به سرزمین انشان ارجاع میدهند و هیچگاه آن را همچون قلمرویی پرژن تلقی نکردهاند.
کوروش و خانوادهی او نیز هیچگاه هخامنشی نامیده نشدهاند. همچنان که کوروش نیز هرگز خودش را شاهِ پرژنِ انشان ننامید بلکه صرفن خودش را شاه انشان مینامید. بسیاری از دانشوران هخامنشی کوشیدهاند تا کوروش و اجدادش را به اشتباه هخامنشی و یا پرژن بنامند.
ابهام دیگری که پاتس میکوشد آن را روشنتر کند به یکیانگاشتن کوروشِ پارسوماش و کورشِ انشان مربوط است. بر خلاف باور رایج که کوروشِ پارسوماش را همان کوروش انشان (که در منشور کوروش ذکر شده) میدانند پاتس شواهد دیگری را عرضه میکند.
پاتس این ایده را رد میکند که کوروشِ پارسوماش جد کوروش کبیر، بنیانگذار پرژن امپایر بوده باشد. او همچنین کوروش و تبار انشانی او را پرژن یا هخامنشی نمیداند. اکنون مدتها است که مشخص شده تبار کوروش کبیر متفاوت از آن چیزی است که هرودوت برای خشایارشاه و خاندان داریوش برشمرده.
همان طور که از سوی رولینگر نشان داده شده است سنتهای واگرای کوروش و داریوش را که هرودوت با هم خلط کرده است، نباید با یکدیگر اشتباه گرفت. برخلاف داریوش، اجداد کوروش نه هخامنشی بلکه چیشپیشی بودهاند.
افزون بر این، Jan Tavernier ایرانشناس بلژیکی نیز نشان داده است که چیشپیش (Chishpish) یکی از اسامی غیرایرانی است که به اشتباه نامی ایرانی تلقی شده است اما باید به زبان عیلامی، آرامی، بابلی، لیدیایی یا زبانی دیگر تعلق داشته باشد.
پس اگر قلمروی پادشاهیای که کوروش آن را گستراند قلمرویی انشانی بوده آنگاه رویکارآمدن داریوش پس از مرگ کمبوجیه پسر کوروش را باید همچون کودتای پرژنها علیه انشانیها تلقی کرد که خاندان پرژنِ هخامنشیان به سرکردگی داریوش را به جای خاندان انشانی کوروش مینشاند.»
مقاله: از “آشوریشناسی” تا “آشورشناسی”/هایده ترابی
«...حال ببینیم که پارسیان چه “تکاملی” برای این مردمان به ارمغان آوردند؟ آنها با نابود ساختن استقلال همۀ دولت-شهرها، به راه انداختن گستردهترین جنگهای حرفهای، اقتصاد بردهداری را که به مراتب “پستتر” از اقتصاد کشاورزان آزاد بود، در منطقه رونق بخشیدند. مونولاتریسم مردوکی را با منافع سیاسی و باورهای زن ستیزانهتر خود آمیختند و به سوی استبداد مطلق تکخدائی حرکت کردند. فاتحان پارسی با خط و کتابت بیگانه بودند و از خود هیچ اثری به جا نگذاشتند که نشان دهد آنها به سنتهای ادبی بیهمتای ملل مغلوب توجهی دارند. زیر حاکمیت آنها، شعر و ادبیّات شگفتانگیز و درخشان بینالنهرین که تا آن زمان دوهزار و هفتصدسال سنت نوشتاری را پشت سر داشت، دچار سکون مطلق شد. فرهنگ و هنر و ادبیات تمدن بزرگ عیلام رو به زوال گذاشت. هخامنشیان دست به شهرسازی نزدند. پرسپولیس و پاسارگاد در واقع اقامتگاه شاهان و استحکامات نظامی محسوب میشد و ساختار شهری نداشت.
داریوش آشوری… آه ببخشید! “داریوش آتشی” مدعی است که کورش “… در برابر پرستشگاههایِ هر قوم در برابرِ بتهایِ خدایانشان نیایش میکرد.” کدام “هر قوم”؟ سخن از “پرستشگاههای هر قومی” در میان نبوده است. این نکته مربوط میشود به نیایشگاه خدای بابل، مردوک، با زیرخدایانش. باید دانست که نبونید (شاه مغلوب بابل)، به جرم روی کردن به آئینهای کهنتر آن منطقه (به عنوان آئین برتر)، و به جرم کمکردن مقرری نیایشگاه مردوک، رسیدگی به پرستشگاههای دیگر که زیر نفوذ الهگان و راهبگانِ اعظم بود، بشدت آماج خشم کاهنان و اشراف بابلی قرار گرفته بود. آنها مردوک را خدای برتر میدانستند. نبونید اگر چه خود را “خدمتگزار نیایشگاه اساگیل” میشمرد و مردوک را “سرور بزرگ” میخواند، امّا خدای ماه (شین/سین) را بیشتر میستود. به سه ایزدبانوی بزرگ ایشتار، نینگال و آنونیتو هم ارادتی خاص نشان میداد. کورش در این میانه (روی به جانب مردوک) بر خر خود سوار شد و غائله بابل را به سود خود ختم کرد. در همین پیوند از ائتلاف کورش با اشراف یهودی بابلی که زیر تأثیر آئین مردوک بودند، گفتهاند. نیز سخن از توافق/عقب نشینی/تسلیم شدن کاهنان بابلی در میان است. “پیر بریان” (هخامنشیشناس) همدستی نخبگان و روحانیت بابلی با کورش را قطعی و مستند نمیداند و بیشتر آن را به تسلیم، به عنوان واکنشِ منطقی در برابر شکست، ارزیابی میکند. نکتۀ مهم اما برجاست: پیام سیاسی-مذهبی در فتحنامۀ کورش دوم، چنانکه خود متن هم نشان میدهد، حامل ستیز و تضاد با آئینی ویژه در بابل و دیگر شهرهای بینالنهرین بود. از زمان حاکمیت کورش گزارشهائی به دست آمده است که نشان میدهد بویژه نیایشگاههای”اِبابار” و “اینانا” (در شهرهای شیپار و اوروک) که در دست زنان بود، مورد فشار و تهدید قرار داشتند و مجبور به پرداخت باجهای بیشتر و ارسال خدماتِ بردگی بودند. دیگر اینکه سطرهائی از متن استوانۀ گلی کورش کپی شده از متن گزارش آشوربانیپال است. و اینک مشخص شده است که ساخت و ترمیم دیوار و بناهائی که کورش در متن استوانه مدعیاش بود، پیشتر در زمان نبونید انجام شده بود.
آغاز تمرکزگرائی سیاسی در منطقه، با تاریخ بابل گره خورده است. با این همه، این دولت-شهر را مظهر چندزبانگی و چندفرهنگی بودن در طول تاریخ دانستهاند. در این شهر اقوام گوناگونی با باورها و آئینهای چندخدائی متنوع در کنار هم میزیستند. پلورالیسم زبانی، آئینی و فرهنگی از ویژگیهائی جوامع باستانی در خاورمیانه است. کورش هم، چون دیگر فاتحان، وارث چنین سنت کهن و دیرپائی در منطقه بود، از این زاویه وی شقّ القمر نکرد
“وَن دِر ِاسپک” استاد آشورشناسی و مطالعات باستانی از دانشگاه آمستردام، پژوهشی مقایسهای دارد دربارۀ سیاست آشوریان و پارسیان در برابر ملل مغلوب. او در سه بخش این مقایسه را پیش میبرد: سیاست مذهبی، موضعگیری در برابر بابل و رفتار با رعایا (بویژه مسئلۀ کوچ اجباری). نتیجه این است که سیاست پارسیان ادامۀ سیاست آشوریان بود. او میگوید که کورش یک فاتح معمولی بود با سیاستِهای سخت جنگی، و یادآوری میکند که در تمدنهای باستانی (با آئینهای چندخدائی) اساساً دیسکورسی در مفهوم “مدارای مذهبی” وجود نداشت زیرا دیسکورس ضدَش (نبود مدارای مذهبی) هم وجود نداشت. البته میدانیم که این وضعیت با آغاز روندِ مونولاتریسم (یک-خدا-برتری) و شدتگیری رقابت و تمرکز قدرت سیاسی تا حدّی دگرگون میشود. سوا از این، امپراتوریها، در قاعده، تا حدّ معینی، چندگانگی ساختاری جوامع مغلوب را میپذیرفتند. سیاست دولت-شهرهای سومر، عیلام، اکد، بابل و آشور تا امپراتوریهای بزرگتر مانند هخامنشیان، مقدونیان و سلوکیان از این زاویه تفاوت بنیادینی با هم نداشت. بنابراین، پذیرش یا کنار آمدن با نیروی خدایان بیگانه، در آن عصر امری رایج بود. نکتۀ دیگری که او به تفصیل باز میکند این است که، بر خلاف ادعای رایج، روش و منش سیاسیِ شاهان آشوریان هم تنها مبتنی بر خشونت یا ستیزهجوئی نبود و آئین خدایان آشوری هم به مللِ مغلوب تحمیل نمیشد.
گزارشنویسی ادیبانه و شاعرانۀ شاهان، خطاب به برگزیدگان و شهروندانِ آزاد، در بینالنهرین سنتی چند هزار ساله داشت. از آنجا که شاهان خود برگزیدۀ شورای نُخبگانِ شهر (نوعی سیستم الیگارشی) بودند، موظّف بودند پاسخگو بزرگان باشند و اقدامات خود را برای شهر و رفاه شهروندان آزاد برشمرند. طبیعی است که در این الواح، شاهان اغلب دربارۀ خدمات و دستاوردهای خود اغراق میکردند یا دروغهای کوچک و بزرگ میفرمودند. گرچه گزارشهائی هم هست که با یافتههای تاریخی همخوانی پیدا کرده است. هر چه از آغاز این سنت و تاریخ دورتر میشویم، متنها کلیشهایتر و تبلیغیتر میشود. امروزه همۀ این متنها را با شکّ و تردید، با وسواس کارشناسانه، بررسی تطبیقیِ تاریخی و باستانشناختی میکنند. متن استوانۀ گلی کورش دوم یکی از آخرین، کلیشهایترین و تبلیغیترین نمونههای این ژانر باستانی است.
داریوش اول، پیش کسوت اسکندر، پس از مثله کردن مدعیان، دست کم سه زهدان را از دربار مخلوع و چهارتای دیگر را که زیر کنترل چند همدست (در توطئه قتل بردیا/گئومات) بود، تصاحب کرد تا راه را بر پیشروی تخمههای رقیبان احتمالی سد کند. هخامنشیشناسان غربی (بریان، داندامایف، ویزنهوفر) اینک توافق کامل دارند که داریوش اول در کتیبۀ بیستونش، دروغهائی بزرگ دربارۀ “راستکاری” خویش فرمود. چرا که وی شجرۀ خود و کورش دوم را (لابد به یاری اهورامزدا) به شکلی جعلی در هم آمیخت و مدعی شد که کورش (پاسارگادی)، نیائی مشترک با وی دارد به نام هخامنش. امروز روشن شده است که کورش برای سامان دادن ائتلافهای نظامیاش، از طریق ازدواجی سیاسی (با کَساندانه)، تنها نسبتی سببی با طایفۀ هخامنش برقرار کرد. یگانه نشانۀ باستانی (نقش مرد بالدار در پاسارگاد) را نیز که درآن کورش خود را “شاه هخامنشی” میخواند، متعلق به زمان حیات وی ندانستهاند. طرح قصۀ “بردیای دروغین” (به عنوان غاصب سلطنت) از زبان داریوش در کتیبۀ بیستون هم یا کاملاً رد شده است و یا مورد شکّ و تردیدهای جدی قرار دارد. در یکی دو دهۀ اخیر موشکافانهترین پژوهشها در زمینۀ تاریخ هخامنشی مطرح کردهاند که از قضا داریوش خود باید غاصب سلطنت خاندان کورش پاسارگادی بوده باشد. و بدینگونه وی با جعل و توطئه و کودتا سلسلۀ هخامنشی را بنیاد گذاشت.»
بخشی از مقاله تا حافظه زنگار نگیرد/هایده ترابی
«در گفتمانهایی لق و لوق از چند داروینیست فرهیختۀ ایرانی که در باندهای رسانههای فارسیزبان، کمتر یا بیشتر، حق کوپن و میکروفن دارند، مو لای درز تاریخ پارسها نمیرود. جنگجویان نوپا و جاهخواه چند طایفۀ گلهدار کوهنشین و نیمهاسکان یافته که هزارهها از تمدنها و دانشهای زمانۀ خویش عقب بودند و خط و کتابت هم نداشتند، به هر کجا تازیدند و کشتند و بردند و خوردند و مسلط شدند، حقشان بود و به سود "سیر تکامل تاریخ". اما گروههائی که به یوغ مادها، پارسها، اشکانیان و ساسانیان کشیده میشدند یا به دست آنان قلع و قمع میشدند (مانند عیلامیها، آشوریها، بابلیها، عربها، کوشانیان، ترکان) همه در "سیر قهقرائی تاریخ" بودند و "امنیت" جهان باستان را به خطر میانداختند.
نتیجۀ اخلاقی آقایان: مگر مارکس و انگلس هم همین را نگفتند؟ پندار اینان (به استثناء گلستان) در این حدود است: کورش و داریوش و خشایار و اشک و اردوان و شاپور که بر گردۀ "اقوام وحشی و ملتهای فرومایه" در جهان باستان سوار شدند و خون آنها را در شیشه کردند، همگی خدمتگزار "سیر تکامل تاریخ" بودند. اما مهاجمان به ایران همگی چوب لای چرخ "سیر تکامل تاریخ" گذاشتند. با این منطق باید فرودستسازی از زنان و ستم جنسی بر آنان را که طی هزارهها ممکن شد، از ارکان "ترّقی تاریخی" دانست. این اسّ و اساس ذهنیت داروینستهای نامبرده هست، اگر چه آن را به صراحت اعلام نکنند.
دست کم، این محرز است که عربهای مهاجم به ایران از مادها و پارسها و اشکانیانی که به تمدنهای بینالنهرین حمله کردند، در پلّکان "تکامل تاریخی" (ترمی قلب شده و مشکوک در نگاه این نگارنده)، پلّهها بالاتر بودند. هر چه بود و نبود، عربها سامیزبان بودند و در مجاورت فرهنگهای غنی تمدنهائی چون مصر و شهر-دولتهای سومری-سامی میزیستند. خط و کتابت و ادبیات خود نتیجۀ شهرنشینی است و درجۀ معینی از پیچیدگی ساختارهای اجتماعی. بدون این بضاعت فرهنگی، عربها چگونه توانستند (به قول آشوری) "سلسله اعصاب زبان فارسی" را زیر تأثیر بگیرند؟ کهنترین اثر از خط و ادبیات عربی (کهن) از قرن هشتم ق.م. است. پارسی کهن نخستین سندش از حوالی 520 ق.م. است. از دهها هزار لوح و سندی که از پرسپولیس بیرون کشیدند، همه (جز یکی) به زبانهای اداری ملتهای مغلوب است و نه پارسیکهن. یک خطش هم برای هنر و ادبیات و علوم نیست.
این قوم "که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است" به چه حقّی به ایران [سرزمین مهاجمان و غارتگران و باجگیران خویش!] حمله کرد؟ دریغ از یک جو "خرد و دادگستری" در دین اسلام! محمّد "قبایل بیابانگرد" را متّحد کرد و اعراب بر ایرانیان چیره شدند. [آنها هم ترتیب اربابان دیرینۀ خود را دادند.] لعنت بر این "عصبیت عربی"! گفتند یا اسلام یا جزیه! [آئین زرتشت امّا احدی از تخمۀ انیرانی نپذیرفته، گوش میبرید و باج میگرفت. اهورامزدا خود از دل جنگها، کشتارها و سلاّخیهای داریوش هخامنشی سر برآورد. کهنترین سند با نام او همان کتیبۀ بیستون است. آنجا دیگر خبری از سَرورِ بابلیِ کورش جان پاسارگادی، مردوک نیست. جای آن را اهورمزدای ایرانی/آریائی گرفته است. داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون بانگ "اقتلوا"ی خدای ایرانی را جاودانه کرد. ایشان همانجا فرمود که چگونه با یاری اهورامزدا جنگ با سی و دو قوم و سرزمین را آغاز کرد و بر آنها مسلط شد و گوش و زبان دشمنانش را برید و چشمانشان را از جا کند. "داریوش میفرماید: آن عیلامیها بیایمان بودند و اهورامزدا را نمیپرستیدند. من اهورامزدا را میپرستیدم. با رحمت و یاری وی، آنچه خواستم بر آنان (عیلامیان) روا داشتم."]
و چنین شد که فرهنگ ایرانی مهروزر شد و فرهنگ عربی خشن و عصبی! ایرانیان همیشه در تاریخشان کوپن حمله و کشتار و غارت و بردهگیری در حقّ ملل دیگر را داشتهاند؛ لکن از روی بزرگی و صلاح و مصلحت اهورائی که همان "سیر تکامل تاریخی" باشد. آخر اگر ایرانیان قرنها "بربرها" و "ترکان وحشی" را سرکوب کردند و به اسارت گرفتند، برای این نبود که آنها هم یک روزی بیایند و بر آنان مسلط شوند. عاجزید از درک آن؟»
«امّا کورش بزرگ! او را به نیکی میشناسم و میدانم که نمیخواست روزگارش "سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی" بگذرد.(17 ) [راستش همۀ شواهد حاکی از آنست که این "بزرگوار" تا زمان مرگش در سرکوب "مردمان گوناگونی" کوشید و گستردهترین جنگهای حرفهای را برای بلعیدن جهان باستان سازماندهی کرد. اسناد کمی با نام و نشان وی به زبان اکدی در دست است: متنی کلیشهای به سبک و سیاق بابلی، در ردیف پروپاندگاههای سیاسی باستانی، در توجیه مشروعیت شاهی گمنام از "سرزمین عیلام" ( به عنوان فرستادۀ خدای بابل، مردوک)، چند سطر رویدادنگاری کوتاه و با فاصله از جنگها، قتل عامها و غارتهای او و سپاهیانش در منطقه، و یک لعنتنامه از زبان وی برای نبونید (شاه مغلوب بابل). متن این لعنتنامه حاکی از آن است که "این بزرگوار" هر چه بنا و آثار از نبونید به جا مانده بود، سوخت و نابود کرد و نام وی را از صفحۀ روزگار پاک کرد. والسلام.]
[ترم سیاسی "ایران- انیران" ارثیهای است ساسانی و نتیجۀ تکوین سیاست نژادپرستی به سنت ایرانی. ساسانیان خود را فرمانروایان سرزمینهای "ایرانی و انیرانی" میدانستند. برای گذراندن امورات باجگیری و بردهگیری دشمن خارجی همیشه لازم بود. هخامنشیان هم فارغ از این نیاز نبودند. برخی سرزمینهائی را که ساسانیان "ایرانی" میخواندند، با قطعیت میتوان گفت که "انیرانی" بودند. از جمله منطقۀ بینالنهرین که بارها صحنۀ تاخت و تاز قبائل کوهی و سلسلههای ایرانی شد. پس "ایران" خود از دیرباز زادگاه و سرزمین "انیرانیان" بود. سرزمینهائی هم که "انیرانی " خوانده میشدند، بدیهی است که مایملک "ایرانی" بود. تنها یک رقم از فتوحات "انیرانی" ساسانیان (در زمان خسرو دوم) شامل سوریه، عربستان، فلسطین، کشورهای کنارۀ خلیج، مصر، لیبی، آناتولی و ارمنستان میشد. افزون بر این: هر گاه خواستند و توانستند شمار بزرگی از "انیرانیان" را از خانه و کاشانهشان آواره کردند و کشاندند به "ایران" برای بردگی. یک رقمش (قرن ششم میلادی) به صدها هزار میرسد. از درعا 98000 "رأس" آدم آوردند. از أفامیا 292000 "رأس". (18) همین داستان را هم در زمان هخامنشیان داریم. "انیرانیان"، در مفهوم مذهبی، نجسها و کافرهای غیرزرتشتی بودند. آنها را پرستندگان دیو و اهریمن میدانستند.»
به نقل از کانال تلگرامی +NO «قصد نداشتیم باز به جعلیات کوروش برگردیم چرا که این بحث واقعا خسته کننده شده است با این حال پاسخ های دکتر هایده ترابی از آن منظر که در یک فایل صوتی اکثر توهمات ایرانیان درباره کوروش و جعلیات مرتبط با او را توضیح داده است شاید برای برخی هنوز مفید باشد و به این کار بیاید که با به اشتراک گذاشتن آن این فکر شرم آور منشور حقوق بشر و خزعبلات مانند آن دیگر تکرار نشود. دکتر ترابی در این فایل به دقت از نقش دانشگاهیان ایرانی در شاخ و برگ دادن به جعلیات کوروش سخن گفته است. برای همین است که همواره گفتهایم نقد روشنفکران، نقد دانشگاهیان ایرانی از ضروری ترین کارهاست چرا که اینهایند که گفتمان می سازند و مرجع فکری مردم می شوند و وظیفه با برملا کردن سازهای فاشیستی، جعلی و ناسیونالیستی آنان است.»
دانلود فایل صوتی (حجم20مگ)
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ حتماً در مواجهه با جریان باستانگرا -همان کسانی که ادعای پندار نیک و گفتار نیک دارند- چنین عباراتی را شنیده یا خوانده ایم:
عربها از جزیرة العرب آمدند. مهاجرند و باید به وطن خود برگردند. ترکها از آسیای میانه به ایران آمدند و باید به آسیای مرکزی و مغولستان برگردند. ایران وطن ماست، کوروش پدر ماست. باید بیگانگان (منظور: عربها و ترکهایی که صدها و و بلکه بیش از هزار سال در این آب و خاک ریشه دوانده اند و بارها جان خود را در راه دفاع از این سرزمین فدا کردند) را از کشور بیرون کنیم و با انگلیس و اسراییل رابطه دوستانه برقرار کنیم! و سخنانی از این دست.
فارغ از اینکه این عبارات، ناشی از کمعقلی گویندگان است، اما باید بدانیم که همه ما مهاجریم. یعنی امروز، طبق نظریهای که بیشترین مقبولیت را دارد، انسانهای اولیه از افریقا به سایر نقاط جهان مهاجرت و گسترش پیدا کردند.[1] هیچ یک از ما نمیتوانیم ادعا کنیم که اجداد ما از ازل در ایران زندگی میکردند. هر یک از ما ممکن است که اجدادمان 100 یا 200 یا 500 یا 1000 یا چند هزار سال پیش از نقطهای در جهان به ایران مهاجرت کرده باشند.
حتی هخامنشیان هم ریشه در این آب و خاک نداشتند. بلکه از روسیه به فلان ایران کوچ کردند.[2] والتر هینتس (Walther Hinz) یکی از تاریخپژوهان و ایرانشناسان مطرح جهان مینویسد که اجداد هخامنشیان، از روسیه به ایران مهاجرت کردند. حتی بسیاری از واژگانی که هخامنشیان در کتیبههای خود به کار میبردند، واژگان روسی است. والتر هینتس مثال میزند که هخامنشیان، «خدا» را با لفظ «بَگَه» میخواندند که این کلمه در روسی، بُگ خوانده میشود.[3] اسکن از متن کتاب:
پینوشت:
[1]. بنگرید به:
Hua Liu, et al. A Geographically Explicit Genetic Model of Worldwide Human-Settlement History. The American Journal of Human Genetics, volume ۷۹ (۲۰۰۶), pp. 230–237,
Nature (2003-06-12). "Access: Human evolution: Out of Ethiopia". Nature. Retrieved ۲۰۰۹-۱۱-۲۳.
[2]. بنگرید به: «ورود آریاییها به فلات ایران ؛ با ناز و عشوه؟ یا با جنگ و خونریزی؟»
[3]. والتر هینتس، داریوش و ایرانیان، ترجمه پرویز رجبی، تهران: نشر ماهی، ۱۳۹۲، ص ۴۱۳.