مقاله: از “آشوریشناسی” تا “آشورشناسی”/هایده ترابی
«...حال ببینیم که پارسیان چه “تکاملی” برای این مردمان به ارمغان آوردند؟ آنها با نابود ساختن استقلال همۀ دولت-شهرها، به راه انداختن گستردهترین جنگهای حرفهای، اقتصاد بردهداری را که به مراتب “پستتر” از اقتصاد کشاورزان آزاد بود، در منطقه رونق بخشیدند. مونولاتریسم مردوکی را با منافع سیاسی و باورهای زن ستیزانهتر خود آمیختند و به سوی استبداد مطلق تکخدائی حرکت کردند. فاتحان پارسی با خط و کتابت بیگانه بودند و از خود هیچ اثری به جا نگذاشتند که نشان دهد آنها به سنتهای ادبی بیهمتای ملل مغلوب توجهی دارند. زیر حاکمیت آنها، شعر و ادبیّات شگفتانگیز و درخشان بینالنهرین که تا آن زمان دوهزار و هفتصدسال سنت نوشتاری را پشت سر داشت، دچار سکون مطلق شد. فرهنگ و هنر و ادبیات تمدن بزرگ عیلام رو به زوال گذاشت. هخامنشیان دست به شهرسازی نزدند. پرسپولیس و پاسارگاد در واقع اقامتگاه شاهان و استحکامات نظامی محسوب میشد و ساختار شهری نداشت.
داریوش آشوری… آه ببخشید! “داریوش آتشی” مدعی است که کورش “… در برابر پرستشگاههایِ هر قوم در برابرِ بتهایِ خدایانشان نیایش میکرد.” کدام “هر قوم”؟ سخن از “پرستشگاههای هر قومی” در میان نبوده است. این نکته مربوط میشود به نیایشگاه خدای بابل، مردوک، با زیرخدایانش. باید دانست که نبونید (شاه مغلوب بابل)، به جرم روی کردن به آئینهای کهنتر آن منطقه (به عنوان آئین برتر)، و به جرم کمکردن مقرری نیایشگاه مردوک، رسیدگی به پرستشگاههای دیگر که زیر نفوذ الهگان و راهبگانِ اعظم بود، بشدت آماج خشم کاهنان و اشراف بابلی قرار گرفته بود. آنها مردوک را خدای برتر میدانستند. نبونید اگر چه خود را “خدمتگزار نیایشگاه اساگیل” میشمرد و مردوک را “سرور بزرگ” میخواند، امّا خدای ماه (شین/سین) را بیشتر میستود. به سه ایزدبانوی بزرگ ایشتار، نینگال و آنونیتو هم ارادتی خاص نشان میداد. کورش در این میانه (روی به جانب مردوک) بر خر خود سوار شد و غائله بابل را به سود خود ختم کرد. در همین پیوند از ائتلاف کورش با اشراف یهودی بابلی که زیر تأثیر آئین مردوک بودند، گفتهاند. نیز سخن از توافق/عقب نشینی/تسلیم شدن کاهنان بابلی در میان است. “پیر بریان” (هخامنشیشناس) همدستی نخبگان و روحانیت بابلی با کورش را قطعی و مستند نمیداند و بیشتر آن را به تسلیم، به عنوان واکنشِ منطقی در برابر شکست، ارزیابی میکند. نکتۀ مهم اما برجاست: پیام سیاسی-مذهبی در فتحنامۀ کورش دوم، چنانکه خود متن هم نشان میدهد، حامل ستیز و تضاد با آئینی ویژه در بابل و دیگر شهرهای بینالنهرین بود. از زمان حاکمیت کورش گزارشهائی به دست آمده است که نشان میدهد بویژه نیایشگاههای”اِبابار” و “اینانا” (در شهرهای شیپار و اوروک) که در دست زنان بود، مورد فشار و تهدید قرار داشتند و مجبور به پرداخت باجهای بیشتر و ارسال خدماتِ بردگی بودند. دیگر اینکه سطرهائی از متن استوانۀ گلی کورش کپی شده از متن گزارش آشوربانیپال است. و اینک مشخص شده است که ساخت و ترمیم دیوار و بناهائی که کورش در متن استوانه مدعیاش بود، پیشتر در زمان نبونید انجام شده بود.
آغاز تمرکزگرائی سیاسی در منطقه، با تاریخ بابل گره خورده است. با این همه، این دولت-شهر را مظهر چندزبانگی و چندفرهنگی بودن در طول تاریخ دانستهاند. در این شهر اقوام گوناگونی با باورها و آئینهای چندخدائی متنوع در کنار هم میزیستند. پلورالیسم زبانی، آئینی و فرهنگی از ویژگیهائی جوامع باستانی در خاورمیانه است. کورش هم، چون دیگر فاتحان، وارث چنین سنت کهن و دیرپائی در منطقه بود، از این زاویه وی شقّ القمر نکرد
“وَن دِر ِاسپک” استاد آشورشناسی و مطالعات باستانی از دانشگاه آمستردام، پژوهشی مقایسهای دارد دربارۀ سیاست آشوریان و پارسیان در برابر ملل مغلوب. او در سه بخش این مقایسه را پیش میبرد: سیاست مذهبی، موضعگیری در برابر بابل و رفتار با رعایا (بویژه مسئلۀ کوچ اجباری). نتیجه این است که سیاست پارسیان ادامۀ سیاست آشوریان بود. او میگوید که کورش یک فاتح معمولی بود با سیاستِهای سخت جنگی، و یادآوری میکند که در تمدنهای باستانی (با آئینهای چندخدائی) اساساً دیسکورسی در مفهوم “مدارای مذهبی” وجود نداشت زیرا دیسکورس ضدَش (نبود مدارای مذهبی) هم وجود نداشت. البته میدانیم که این وضعیت با آغاز روندِ مونولاتریسم (یک-خدا-برتری) و شدتگیری رقابت و تمرکز قدرت سیاسی تا حدّی دگرگون میشود. سوا از این، امپراتوریها، در قاعده، تا حدّ معینی، چندگانگی ساختاری جوامع مغلوب را میپذیرفتند. سیاست دولت-شهرهای سومر، عیلام، اکد، بابل و آشور تا امپراتوریهای بزرگتر مانند هخامنشیان، مقدونیان و سلوکیان از این زاویه تفاوت بنیادینی با هم نداشت. بنابراین، پذیرش یا کنار آمدن با نیروی خدایان بیگانه، در آن عصر امری رایج بود. نکتۀ دیگری که او به تفصیل باز میکند این است که، بر خلاف ادعای رایج، روش و منش سیاسیِ شاهان آشوریان هم تنها مبتنی بر خشونت یا ستیزهجوئی نبود و آئین خدایان آشوری هم به مللِ مغلوب تحمیل نمیشد.
گزارشنویسی ادیبانه و شاعرانۀ شاهان، خطاب به برگزیدگان و شهروندانِ آزاد، در بینالنهرین سنتی چند هزار ساله داشت. از آنجا که شاهان خود برگزیدۀ شورای نُخبگانِ شهر (نوعی سیستم الیگارشی) بودند، موظّف بودند پاسخگو بزرگان باشند و اقدامات خود را برای شهر و رفاه شهروندان آزاد برشمرند. طبیعی است که در این الواح، شاهان اغلب دربارۀ خدمات و دستاوردهای خود اغراق میکردند یا دروغهای کوچک و بزرگ میفرمودند. گرچه گزارشهائی هم هست که با یافتههای تاریخی همخوانی پیدا کرده است. هر چه از آغاز این سنت و تاریخ دورتر میشویم، متنها کلیشهایتر و تبلیغیتر میشود. امروزه همۀ این متنها را با شکّ و تردید، با وسواس کارشناسانه، بررسی تطبیقیِ تاریخی و باستانشناختی میکنند. متن استوانۀ گلی کورش دوم یکی از آخرین، کلیشهایترین و تبلیغیترین نمونههای این ژانر باستانی است.
داریوش اول، پیش کسوت اسکندر، پس از مثله کردن مدعیان، دست کم سه زهدان را از دربار مخلوع و چهارتای دیگر را که زیر کنترل چند همدست (در توطئه قتل بردیا/گئومات) بود، تصاحب کرد تا راه را بر پیشروی تخمههای رقیبان احتمالی سد کند. هخامنشیشناسان غربی (بریان، داندامایف، ویزنهوفر) اینک توافق کامل دارند که داریوش اول در کتیبۀ بیستونش، دروغهائی بزرگ دربارۀ “راستکاری” خویش فرمود. چرا که وی شجرۀ خود و کورش دوم را (لابد به یاری اهورامزدا) به شکلی جعلی در هم آمیخت و مدعی شد که کورش (پاسارگادی)، نیائی مشترک با وی دارد به نام هخامنش. امروز روشن شده است که کورش برای سامان دادن ائتلافهای نظامیاش، از طریق ازدواجی سیاسی (با کَساندانه)، تنها نسبتی سببی با طایفۀ هخامنش برقرار کرد. یگانه نشانۀ باستانی (نقش مرد بالدار در پاسارگاد) را نیز که درآن کورش خود را “شاه هخامنشی” میخواند، متعلق به زمان حیات وی ندانستهاند. طرح قصۀ “بردیای دروغین” (به عنوان غاصب سلطنت) از زبان داریوش در کتیبۀ بیستون هم یا کاملاً رد شده است و یا مورد شکّ و تردیدهای جدی قرار دارد. در یکی دو دهۀ اخیر موشکافانهترین پژوهشها در زمینۀ تاریخ هخامنشی مطرح کردهاند که از قضا داریوش خود باید غاصب سلطنت خاندان کورش پاسارگادی بوده باشد. و بدینگونه وی با جعل و توطئه و کودتا سلسلۀ هخامنشی را بنیاد گذاشت.»
بخشی از مقاله تا حافظه زنگار نگیرد/هایده ترابی
«در گفتمانهایی لق و لوق از چند داروینیست فرهیختۀ ایرانی که در باندهای رسانههای فارسیزبان، کمتر یا بیشتر، حق کوپن و میکروفن دارند، مو لای درز تاریخ پارسها نمیرود. جنگجویان نوپا و جاهخواه چند طایفۀ گلهدار کوهنشین و نیمهاسکان یافته که هزارهها از تمدنها و دانشهای زمانۀ خویش عقب بودند و خط و کتابت هم نداشتند، به هر کجا تازیدند و کشتند و بردند و خوردند و مسلط شدند، حقشان بود و به سود "سیر تکامل تاریخ". اما گروههائی که به یوغ مادها، پارسها، اشکانیان و ساسانیان کشیده میشدند یا به دست آنان قلع و قمع میشدند (مانند عیلامیها، آشوریها، بابلیها، عربها، کوشانیان، ترکان) همه در "سیر قهقرائی تاریخ" بودند و "امنیت" جهان باستان را به خطر میانداختند.
نتیجۀ اخلاقی آقایان: مگر مارکس و انگلس هم همین را نگفتند؟ پندار اینان (به استثناء گلستان) در این حدود است: کورش و داریوش و خشایار و اشک و اردوان و شاپور که بر گردۀ "اقوام وحشی و ملتهای فرومایه" در جهان باستان سوار شدند و خون آنها را در شیشه کردند، همگی خدمتگزار "سیر تکامل تاریخ" بودند. اما مهاجمان به ایران همگی چوب لای چرخ "سیر تکامل تاریخ" گذاشتند. با این منطق باید فرودستسازی از زنان و ستم جنسی بر آنان را که طی هزارهها ممکن شد، از ارکان "ترّقی تاریخی" دانست. این اسّ و اساس ذهنیت داروینستهای نامبرده هست، اگر چه آن را به صراحت اعلام نکنند.
دست کم، این محرز است که عربهای مهاجم به ایران از مادها و پارسها و اشکانیانی که به تمدنهای بینالنهرین حمله کردند، در پلّکان "تکامل تاریخی" (ترمی قلب شده و مشکوک در نگاه این نگارنده)، پلّهها بالاتر بودند. هر چه بود و نبود، عربها سامیزبان بودند و در مجاورت فرهنگهای غنی تمدنهائی چون مصر و شهر-دولتهای سومری-سامی میزیستند. خط و کتابت و ادبیات خود نتیجۀ شهرنشینی است و درجۀ معینی از پیچیدگی ساختارهای اجتماعی. بدون این بضاعت فرهنگی، عربها چگونه توانستند (به قول آشوری) "سلسله اعصاب زبان فارسی" را زیر تأثیر بگیرند؟ کهنترین اثر از خط و ادبیات عربی (کهن) از قرن هشتم ق.م. است. پارسی کهن نخستین سندش از حوالی 520 ق.م. است. از دهها هزار لوح و سندی که از پرسپولیس بیرون کشیدند، همه (جز یکی) به زبانهای اداری ملتهای مغلوب است و نه پارسیکهن. یک خطش هم برای هنر و ادبیات و علوم نیست.
این قوم "که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است" به چه حقّی به ایران [سرزمین مهاجمان و غارتگران و باجگیران خویش!] حمله کرد؟ دریغ از یک جو "خرد و دادگستری" در دین اسلام! محمّد "قبایل بیابانگرد" را متّحد کرد و اعراب بر ایرانیان چیره شدند. [آنها هم ترتیب اربابان دیرینۀ خود را دادند.] لعنت بر این "عصبیت عربی"! گفتند یا اسلام یا جزیه! [آئین زرتشت امّا احدی از تخمۀ انیرانی نپذیرفته، گوش میبرید و باج میگرفت. اهورامزدا خود از دل جنگها، کشتارها و سلاّخیهای داریوش هخامنشی سر برآورد. کهنترین سند با نام او همان کتیبۀ بیستون است. آنجا دیگر خبری از سَرورِ بابلیِ کورش جان پاسارگادی، مردوک نیست. جای آن را اهورمزدای ایرانی/آریائی گرفته است. داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون بانگ "اقتلوا"ی خدای ایرانی را جاودانه کرد. ایشان همانجا فرمود که چگونه با یاری اهورامزدا جنگ با سی و دو قوم و سرزمین را آغاز کرد و بر آنها مسلط شد و گوش و زبان دشمنانش را برید و چشمانشان را از جا کند. "داریوش میفرماید: آن عیلامیها بیایمان بودند و اهورامزدا را نمیپرستیدند. من اهورامزدا را میپرستیدم. با رحمت و یاری وی، آنچه خواستم بر آنان (عیلامیان) روا داشتم."]
و چنین شد که فرهنگ ایرانی مهروزر شد و فرهنگ عربی خشن و عصبی! ایرانیان همیشه در تاریخشان کوپن حمله و کشتار و غارت و بردهگیری در حقّ ملل دیگر را داشتهاند؛ لکن از روی بزرگی و صلاح و مصلحت اهورائی که همان "سیر تکامل تاریخی" باشد. آخر اگر ایرانیان قرنها "بربرها" و "ترکان وحشی" را سرکوب کردند و به اسارت گرفتند، برای این نبود که آنها هم یک روزی بیایند و بر آنان مسلط شوند. عاجزید از درک آن؟»
«امّا کورش بزرگ! او را به نیکی میشناسم و میدانم که نمیخواست روزگارش "سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی" بگذرد.(17 ) [راستش همۀ شواهد حاکی از آنست که این "بزرگوار" تا زمان مرگش در سرکوب "مردمان گوناگونی" کوشید و گستردهترین جنگهای حرفهای را برای بلعیدن جهان باستان سازماندهی کرد. اسناد کمی با نام و نشان وی به زبان اکدی در دست است: متنی کلیشهای به سبک و سیاق بابلی، در ردیف پروپاندگاههای سیاسی باستانی، در توجیه مشروعیت شاهی گمنام از "سرزمین عیلام" ( به عنوان فرستادۀ خدای بابل، مردوک)، چند سطر رویدادنگاری کوتاه و با فاصله از جنگها، قتل عامها و غارتهای او و سپاهیانش در منطقه، و یک لعنتنامه از زبان وی برای نبونید (شاه مغلوب بابل). متن این لعنتنامه حاکی از آن است که "این بزرگوار" هر چه بنا و آثار از نبونید به جا مانده بود، سوخت و نابود کرد و نام وی را از صفحۀ روزگار پاک کرد. والسلام.]
[ترم سیاسی "ایران- انیران" ارثیهای است ساسانی و نتیجۀ تکوین سیاست نژادپرستی به سنت ایرانی. ساسانیان خود را فرمانروایان سرزمینهای "ایرانی و انیرانی" میدانستند. برای گذراندن امورات باجگیری و بردهگیری دشمن خارجی همیشه لازم بود. هخامنشیان هم فارغ از این نیاز نبودند. برخی سرزمینهائی را که ساسانیان "ایرانی" میخواندند، با قطعیت میتوان گفت که "انیرانی" بودند. از جمله منطقۀ بینالنهرین که بارها صحنۀ تاخت و تاز قبائل کوهی و سلسلههای ایرانی شد. پس "ایران" خود از دیرباز زادگاه و سرزمین "انیرانیان" بود. سرزمینهائی هم که "انیرانی " خوانده میشدند، بدیهی است که مایملک "ایرانی" بود. تنها یک رقم از فتوحات "انیرانی" ساسانیان (در زمان خسرو دوم) شامل سوریه، عربستان، فلسطین، کشورهای کنارۀ خلیج، مصر، لیبی، آناتولی و ارمنستان میشد. افزون بر این: هر گاه خواستند و توانستند شمار بزرگی از "انیرانیان" را از خانه و کاشانهشان آواره کردند و کشاندند به "ایران" برای بردگی. یک رقمش (قرن ششم میلادی) به صدها هزار میرسد. از درعا 98000 "رأس" آدم آوردند. از أفامیا 292000 "رأس". (18) همین داستان را هم در زمان هخامنشیان داریم. "انیرانیان"، در مفهوم مذهبی، نجسها و کافرهای غیرزرتشتی بودند. آنها را پرستندگان دیو و اهریمن میدانستند.»
بارها این کلیشه رایج را شنیده ایم که ایرانیان مثل مصر و سوریه عرب نشدند چون فردوسی نداشتند! این سخن را هم از اندیشمندی مصری به نام محمدحسین هیکل نقل می کنند. صحت و سقم این نقل قول را نمیدانم گرچه در صورت صحت هم چیزی از مهمل بودن اش کم نمی کند. (گویا هیکل از ملی گرایان عرب هم بوده که اظهار چنین سخنی را از او بعید می نماید)
این کلیشه همیشه با یک بارِ معنایی منفی و در ذمّ عربها و برخی از کشورهای عربی همچون مصر، و در جهت ایجاد تفاخرو مباهات قومی- ایرانی گری بیان می شود، و از ابزارهای عرب ستیزانه ایدئولوژی پارسی آریاگری است.
در نقد این کلیشه می توان به موارد چندی اشاره کرد. گرچه نقد نوشتن بر چنین مهملاتی ستم است بر واژه "نقد"، اما چه می شود کرد که این حرفهای عوامانه حتی بین برخی از به اصطلاح خواص و به اصطلاح اهل فرهنگ نیز تکرار می شود. گرچه از ناسیونالیست و قومگرا جماعت انتظاری از بابت بیان چنین تُرهاتی نیست. به هرحال بیان چنین سخنانی از هر کسی، معیار خوبی ست برای تشخیص نادانی و کلّاش بودن اش . زیرا از کسی که با طرح چنین سخنان عوامانه ای -که با هدف تهییج احساسات ملی-قومی بیان می شود-، جز با همین صفات نمی شود یاد کرد.
1- شاهنامه در قرن چهارم سروده شد. در زمان حکومت ترکان غزنوی و دویست سال بعد از پایان یک حکومت عربی بر ایران. و به گفته ای در قرن هفتم نسخه هایی از آن پیدا شد. اگر قرار به تغییر زبان توسط فاتحان می بود، همان دو قرن اول کار یکسره می شد، و نیازی به فردوسی و شاهنامه اش نمی شد تا چهار قرن بعد بیاید و یک تنه جلوی عرب شدن میلیونها نفر را بگیرد، آن هم با چند نسخه محدود که معلوم نیست در دسترس چند نفر قرار داشت و چه تاثیری قرار بود بگذارد.
فرضا هم بخاطر کار فردوسی باشد، سوال این است که با توجه به محدودیت های آن زمان، چند نسخه از شاهنامه نوشته شد و در اختیار چند نفر قرار گرفت؟ آیا نسخه هایش در دسترس همه نخبگان بود تا از آن تاثیر بپذیرند؟ از عامه مردم که بار اجتماعی حفظ هر زبانی به دوش شان است سخن نمی گوییم زیرا سوادی نداشتند که سروده هایی در سطح سره نویسی فردوسی را بخوانند! «امروزه بعد از گذشت یکصد سال از نظام آموزشی مبتنی بر زبان فارسی، آن هم با استفاده از روشهای بسیار موثری مانند شبکه مدارس و کتب و رادیو تلویزیون و سینما و غیره، هنوز هم زبان قومیتیهای غیر فارس به جای خود باقی است. این امکانات در دوره فردوسی در حد صفر مطلق بوده است.»+
در مصر هم ظاهرا در قرن سوم هجری بود که عربی جایگزین قبطی شد. بیت عجم زنده کردم بدین پارسی هم گویا الحاقی و جعلی از آب در آمده!. البته در صورت صحت هم بیتی بود مثل سایر 60هزار بیت دیگر که بین دو جلد مدفون بوده، و قرنها بعد کشف شده تا در عالم خیال و افسانه پارسی را زنده کند!
2- در شام و سوریه حکومت عربی غسانیان برپا بود که نیازی به عرب شدن نداشت! همچنین است در عراق که منذریان حاکم بودند، و نیز میسانیان در بخش هایی از آن.
3- اساسا هیچ برنامه اجباری و سازمان یافته جهت تغییر زبانِ کشورهای فتح شده و اسلام پذیرفته وجود نداشت تا با تفاخر گفته شود عرب شدند و ما نشدیم و فردوسی داشتیم و نداشتند. سابقا در این مطلب اشاره ای شد که: «کدام حکومت، آن هم در سدههای گذشته که از تلویزیون و رسانهها خبری نبوده و کتاب هم وسیله فراگیری بین مردم نبوده و نظام آموزشی مرکز گرا هم وجود نداشته، قادر به تغییر زبان ملتها، آن هم در این مقیاس بوده است؟»
4- آنچه در مصر و شمال آفریقا و با تسامح در عراق و سوریه اتفاق افتاد، نه یک برنامه ریزی هماهنگ و منسجم برای امحای زبانهای پیشین از جانب دولتهای حاکم، بلکه یک فرآیند وپروسه ای کاملا فرهنگی بود. زیرا زبان آن ملت ها مثل سریانی و قبطی و آرامی...، با عربی هم خانواده و از یک ریشه اند، تا جایی که گفته اند عربی و عبری ریشه در زبان آرامی دارند، و آرامی حکم زبان مادر را دارد. عربی، بخاطر پیشرفت در قواعد دستوری باقی ماند و بقیه گویش ها کنار رفتند.
به گفته پیرنیا نسبت این زبان ها به یکدیگر، مانند نسبت عربی عوامانه با عربی فصیح است.
با تبدیل شدن زبان عربی بعنوان زبان رسمی و علمی ممالک اسلامی، این زبان بدلیل ظرفیت و قدرت اش برای تولیدات علمی، و نیز پیشرفت اش در قواعد صرفی و نحوی، همه نخبگان جهان اسلام، آنرا بعنوان زبان اول برای ارائه اندیشه هایشان انتخاب کردند. علاقه نخبگان ایرانی به زبان عربی تا جایی بود که از ابوریحان بیرونی نقل شده که "عربی بهترین زبان برای بیان مسائل علمی و علاقه ام به آن طوری است که اگر مرا به عربی ناسزا گویند بیشتر دوست دارم تا اینکه به برخی زبان های دیگر بستایندم"
بدین ترتیب طی چند قرن، عربی، زبان علمی جهان اسلام شد، و برای همه مناطقی که ساکنان اش با عربها از لحاظ قومی و زبانی، از یک تبار و ریشه بودند، به زبانی رسمی تبدیل شد. پیرنیا می نویسد عبریان اسرائیلی 1500 سال قبل از میلاد عربی را بی مترجم می فهمیدند. (1389،ج1،ص30) جرجی زیدان هم ذکر کرده که «در آن موقع اگر عربی از حجاز به عراق و حبشه و فنیقیه می رفت محتاج مترجم نبود و زبان کلدانی و آشوری و حبشی را می فهمید همانطور که اکنون عرب شامی بی نیاز از مترجم به مصر می آید، و بنی اسرائیل 15 قرن قبل از میلاد مدت40سال در صحرای عربستان بدون مترجم به سر می بردند» (1345،ص8تا12)
لذا علت اصلی در جایگزینی عربی با قبطی و زبان های شمال آفریقا، این است که این ملتها سامی بوده و بر خلاف ایران، قرابت های فرهنگی-قومی و زبانی بیشتری با عربها داشتند که زبان عربی را در یک فرآیند تدریجی پذیرفتند. همچنین واژگان بسیاری از زبانهای قبلی شان در قالب لهجه های مختلف عربی باقی ماند.
فلذا «این فرضیه اصلا قابل قبول نیست که اعراب، مردم تازه مسلمان را به زور وادار به یادگیری زبان عربی و استفاده از آن در زندگی روزمره بکنند. ثانیا قابل قبول نیست که اعراب این همه کلمات عربی را به اجبار وارد زبان فارسی و ترکی کرده باشند. ثالثا قابل قبول نیست که شاهنامه به حفاظت زبان فارسی کمکی کرده باشد، زیرا زبان ملتهای تازه مسلمان دیگری نیز بدون داشتن شاهنامه محافظت شده است.»+
کلیپی در موضوع این پست به نقل از کانال تلگرامی پایان تک زبانی
به نقل از رجانیوز: گروه تاریخ-حسین اصغری: سوم آبان سالروز نخستوزیری فردی است که او را به غلط «پدر ایران مدرن» میخوانند؛ و تلاش بسیاری میکنند تا تاریخ ایران، به محوریت سلطنت او تحریف شود. به بهانه چنین روزی، اشارهای به روند ساخت تاریخ با مبدأ پهلوی خواهد شد.
طرفداران و اندیشمندان حامی رضاخان تلاش بسیاری کردند تا روند تاریخ در ایران را همانند غرب مطرح کنند. آنان بر این باورند که چنانچه تاریخنگاری اروپایی به سه دوره روشنایی (یونان و روم باستان)، تاریکی (قرون وسطی) و روشنایی مجدد (دوران مدرنیته) تقسیم میشود، تاریخ ایران نیز چنین است؛ ایران باستان (پیش از اسلام) در اوج قلل تمدن بشری قرار داشت اما با ورود اعراب مسلمان به ایران دوران تاریکی شروع شد و نهایتا با به قدرت رسیدن رضاخان پهلوی مجددا ایران وارد دوران روشنایی خود شد.
چنین نگاهی علاوه بر تحقیر بیش از 1000 سال تاریخ ایران پس از اسلام، باعث شد تا سلطنت پهلوی مستقیما به سلطنت پادشاهان ایران باستان پیوند بخورد.
نتیجه چنین نگاهی این است که دو دسته به عنوان «دیگری» در برابر شکوه و مجد و عظمت ایران در دوران روشنایی خود (ایران باستان و عصر پهلوی) ایستادهاند و از عوامل اصلی دوران تاریکی ایران هستند؛ این دو دسته عبارتند از اعراب و ترکان. اعراب به دلیل اینکه حاملان اسلام به ایران بودند و ترکان نیز در دوران سیاه ایران حکومت میکردند و البته هنوز هم گویش بخش قابل توجهی از ایران را تشکیل میدهند. ملک الشعرای بهار نیز در سروده خود به این موضوع اشاره میکند:
پادشهان یکسره ترکان بدند جمله شبان گله گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو فرقه بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان جمله بریدند از ایران امان
بعد عرب هم نشد این ملک شاد رسته شد از چاله و در چه فتاد
شد عرب وترک بهجایش نشست مست بیامد، کت دیوانه بست
بست عرب، دست عجم را به پشت هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور بعد مغول آمد و کشتش به زور
الغرض ای شاه عجم، ملک جم رفت و فنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
در دوره دوم روشنایی که همان دوران سلطنت پهلوی است تلاش بسیاری شد که تاریخ ایران را به دوران ایران باستان پیوند بزنند؛ در این راستا به احیای معماری پیشااسلامی پرداختند، تلاش گستردهای شد تا لغات عربی و ترکی از زبان فارسی زدوده شوند و زبانی به نام «فارسی سره» ایجاد گردد، به عنوان بدیلسازی برای امامزادهها به ساختن آرامگاه برای شعرای فارسیزبان پرداختند، فردوسی را قهرمان ملی خواندند و دوگانه شاهنامه –اسلام را پیگیری کردند تا جایی که به تقلید از پاسارگاد آرامگاهی برای فردوسی بنا کردند بیآنکه قبر او را بیابند و اقدامات فراوان دیگر نظیر جشنهای هزاره فردوسی و ... که همگی به منظور اتصال این دوره به ایران باستان صورت گرفت.
تلقی سلطنت پهلوی به مثابه نقطه آغاز دوره سوم یعنی دوره تجدد و روشنایی مجدد ایران با یک مشکل اساسی روبهرو بود؛ اینکه نقطه شروع بسیاری از مظاهر تجدد متعلق به دوران قبل از پهلوی بود.
اما آنچه اتفاق افتاد تحریف کلان تاریخ بود. ذهنیت تاریخی جامعه ایران به نحوی ساخته شد که گویی تاریخ از فردای تاجگذاری رضاشاه پهلوی از نو آغاز میشود و اگر در گذشته اقدامی در راستای تجدد صورت گرفته است یا استثنا بوده یا ابتر.
ذهنیتی که اینگونه سامان یافته است، قادر به کنار هم گذاشتن جزئیات تاریخی و حرکت استقرایی به سمت ساخت یک دیدگاه کلان و جایگزین در باب تجدد نیست.
در عرصه نظامی رضاخان را پدر ارتش نوین معرفی کردند؛ در حالیکه ارتش متمرکز از دوران صفویه در ایران شکل گرفته بود و حتی از دوران نادرشاه، ایران دارای نیروی دریایی مدرن و قدرتمند بود. در عرصه سیاست نیز ساختار سیاسی جدید شامل هیأت دولت و وزرا در دوران قاجار به وجود آمد؛ هرچند ناقص بود و کم کم تکمیل شد.
در عرصه فرهنگی و صنعت چاپ روزنامه و رواج مدارس جدید نخستین اقدامات در دوران قاجار رخ داد. در حوزه ارتباطات شامل توسعه شهری و خطوط راه آهن و برق و تلفن و تلگراف و بلدیه هم، پهلوی مبدع این تجدد در ایران نبود.
همچنین در حوزههای مختلف بهداشت و نیز ورزش مدرن، پادشاهان قاجار با اختلاف از رضاخان پیش هستند. اما نکته اینجاست که روشنفکران و اندیشمندان اطراف رضاخان در آن دوره و نیز حامیان ایدئولوژی و طرفداران رژیم پهلوی در دوران کنونی طوری به تحریف مبدأ تاریخی و بیان نکات و رویدادهای تاریخی پرداخته و همچنان میپردازند که گویا رضاخان پهلوی کسی بود که تمام مظاهر تمدن را وارد ایران کرد و با سلطنت خود، مهر پایانی زد بر دوران تاریک تاریخ ایران.
این چنین است که توهم عصر جدید برای دوران پهلوی به معنای عصر روشنایی و تجدد این سرزمین رواج پیدا کرده است.