زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...
زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...

کنفرانس گوادلوپ، انقلاب، شاه، سلطنت طلبان!

از جمله ماجراهایی که سلطنت طلبان و کسانی که باورمندبه تئوری توطئه هستند، با یک ساده سازی ساده لوحانه, سعی در توجیه پیدایی اش و انداختن علت یا علل وقوع آن به گردن عوامل خارجی دارند، ماجرای انقلاب اسلامی سال57 ایران است. افراد این قشر دو دسته اند:عوام و چریک های مجازی شان(!)،  و دسته دوم به اصطلاح خواص آنها و در رأس شان شخص پهلوی دوم و بعضی از سران و روشنفکران وابسته به رژیم اش. دسته اول بدلیل تنبلی فکری و عجز از تفکر و ریشه یابی اتفاقات تاریخی-سیاسی، و دسته دوم برای فرار از حقیقت و توجیه نقش سلبی خودشان-به تعبیر یکی از مورخان شخص شاه رهبر اول انقلاب از جنبه منفی آن بود-، چنین تفسیر سطحی ای از یکی از بزرگترین انقلاب های مردمی کل تاریخ می کنند. این قشر کل ماجرای انقلاب و سالها مبارزه و نارضایتی عوام و خواص از پهلوی ها را در یک خط و جمله توضیح می دهند؛ به جای ریشه یابی علل واقعی انقلاب و سقوط پهلوی ها، و نیز توجه به خبط و خطاهای خودرژیم  که علت اصلی پیدایی انقلاب ناشی از سیاست های آن است، سعی می کنند در یک توجیه سطحی, سقوط پهلوی ها  را به عوامل خارجی و کنفرانسی به اسم کنفرانس گوادلوپ ربط می دهند.

در این تفسیر که خود شاه هم در کتاب اش می نویسد، به جای پذیرش مسئولیت اعمال مستبدانه و  پاسخی در خور به چرایی وجود چند هزار زندانی سیاسی در سیستم پلیسی اش، و قبول اشتباهات اش، کل پروسه انقلاب و خیزش میلیونی توده ها و سقوط حکومت اش را به گردن کنفرانس گوادلوپ می اندازند.!
آن همه اعتراضات مردمی از سال42 تا57، آن همه مبارزات گروه های مختلف اعم از مذهبی و چپی و ملی و قومی در قالب توده های مختلف مردمی، تا اقسام مختلف روشنفکران و روحانیون که بنیاد مشروعیت خود و حکومت اش را بر باد داد، کشک است و شوخی بود، و علت اصلی انقلاب کنفرانس گوادلوپ است آن هم در دو ماه مانده به پیروزی انقلاب! در گوادلوپ سران غربی فهمیدند یا صحیح تراش مردم به آنها فهماندند که شاه دیگر مشروعیت مردمی ندارد لذا بر خروج اش از کشور به توافق رسیدند. اما آیا این توافق برای شاه الزام آور بود و نمی توانست نرود؟
  اگر آری، پس شاه دست نشانده آنهاست نه شخصیتی مستقل! هر چه بود با این تفسیر شاه قبول کرده که مهره بیگانگان است که جابه جایی اش دست خودش نیست! (هر چه باشد پادشاهی اش را دوبار مدیون آنهاست! بار اول در آغاز سلطنت اش و بار دوم در کودتا 32.). او با خروج اش از کشور، توقع آرام شدن اوضاع و به احتمال زیاد کودتای ارتش و امید برگشت داشت. بمانند خروج اش در سال 32 . سپس کودتای ارتش و کمک غربی ها خصوصا آمریکا که ژنرال هایزر را فرستاده بود تا اگر کارها بر طبق روال پیش نرفت سران ارتش را ترغیب به کودتا کند اما موفق نشد:
«شگفتا که از یک سو خروج خود را حاصل توافق در کنفرانس گوادولوپ و تصمیم قدرت‌های بزرگ و در واقع «اخراج» خود می‌دانست و از جانب دیگر به همان قدرت‌ها چشم داشت تا کمک کنند بازگردد.»+
جدیدا نیز در جو انتخابات آمریکا و داغ شدن بحث گلوبالیسم و ناسیونالیسم، سلطنت طلبان ایرانی که برای ساقط کردن جمهوری اسلامی به ترامپ  ناسیونالیست امید بسته اند تا دوباره پسر پهلوی شاهنشاهی کند، بحث کنفرانس گوادلوپ را پیش کشیده اند و شاه را قربانی کارتر دموکرات و گلوبالیست می دانند چون سر قیمت نفت با شاه اختلاف داشت و سیاست حقوق بشری اش در رابطه با کشورهای تحت نفوذ آمریکا (باز هم نادانسته قبول کرده اند که شاه مهره آمریکا بوده!)، باعث شده اندکی فضای سیاسی باز شود و شعله انقلاب روشن تر شود. پس به زعم خودشان از سر راه برداشتندش تا حکومتی سر کار بیاید که شعار مرگ بر آمریکا سر دهد و سفارت شان را تسخیر کند!!. آیا اختلافات جزئی سر قیمت نفت آنقدر ارزش اش را داشت که آمریکا ژاندرم اش در منطقه و مهمترین متحد اش را قربانی کند؟ همچنین اروپایی ها با آن همه روابط حسنه سیاسی- اقتصادی؟ ذهنیت توطئه اندیش را با این سوالات کاری نیست. زیرا او فقط به دنبال مقصری است برای فرار از پاسخگویی به ریشه های واقعی پدید آمدن انقلاب و سقوط نظام محبوب اش.

یکی از علل روانی این نوع تحلیل ها، این است که در نظام دوقطبی بلوک شرق -بلوک غرب، هر اتفاق و تحول سیاسی ای ناچارا به طراحی، برنامه ریزی یا توطئه یکی از دو بلوک ارتباط داده می شود، و هیچ جایی برای خیزش های مستقل مردمی و برنامه ریزی های خارج از نظام سلطه برای ذهن این تحلیل گران متصور نیست.

در همین رابطه مقاله اقای خدیر درباره واقعیت کنفرانس مزبور کلیک کنید

و نیز نظر آقای صادق زیباکلام درباره سقوط پهلوی و ذهنیت توطئه اندیش در کتاب تولد اسرائیل ص25-27


 


مترجم کتاب داندمایف: هرچه به نام تمدن هخامنشی گفته می‌شود هیچ‌ پایه علمی ندارد .

خبرگزاری مهر: درباره دوران هخامنشیان کتاب‌های بسیاری در ایران و جهان منتشر شده که اکثرا از تاریخی درخشان حکایت دارند. ما همچنین از پادشاهان هخامنشی به عنوان حاکمانی دادگر یاد می‌کنیم و البته منشور کورش را به عنوان نخستین اعلامیه حقوق بشر در تاریخ می‌دانیم. به تازگی کتاب «نهادهای اجتماعی و ساختار اقتصادی امپراتوری هخامنشی» نوشته محمد ع. داندامایف و ترجمه حسن شایگان با شمارگان هزار نسخه، ۴۸۲ صفحه و بهای ۵۰ هزار تومان از سوی نشر تاریخ ایران در دسترس مخاطبان قرار گرفته که روایتگر تاریخ متفاوتی از دوران هخامنشی است.

مترجم این کتاب استاد بازنشسته اقتصاد از فلوریدا آتلانتیک یونیورسیتی است که سال‌هاست درباره تاریخ هخامنشیان به پژوهش اشتغال دارد. با شایگان گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که در ادامه آن را مطالعه خواهید کرد. مسائل مطرح شده در این گفت‌وگو، مشهورات در موضوع تاریخ هخامنشیان را به چالش می‌گیرد و نکاتی را مطرح می‌کند که پیشتر کمتر در مطبوعات و رسانه‌ها از آنها سخن به میان آمده است. 
عموم کتاب‌ها و پژوهش‌هایی که درباره تاریخ هخامنشیان منتشر شده از دورانی سراسر نیک صحبت می‌کنند، دوره‌ای که شاید حسرت ما را نیز برانگیزد، اما داندامایف در «نهادهای اجتماعی و ساختار اقتصادی امپراتوری هخامنشی» تحلیل جدیدی ارائه می‌دهد که با پیش‌زمینه فکری ما نمی‌خواند و شاید این نشان دهنده نوعی انحراف در تاریخ نگاری ما باشد. به نظر شما این انحراف ناشی از چه عواملی است؟
داندامایف پژوهشی مهم انجام داده که می‌تواند نقطه شروعی برای مطالعات انتقادی ما درباره دوران هخامنشیان باشد. در تاریخ ما ابهامات و تحریفات زیادی وارد شده و حس ناسیونالیستی و شوونیستی ما نیز این انحرافات و کانسپت‌های غلط را تشدید کرده است. متاسفانه این انحرافات هم بسیار ترویج شده درحالی‌که با یک نگاه انتقادی متوجه می‌شویم که این جهانبینی اصالت چندانی ندارد.
در تاریخ‌نگاری سه عامل عمده دانش، روش و بینش وجود دارد. بینش هدف است ولی دانش و روش وسیله برای رسیدن به بینش هستند. دانش و روش را ما داریم اما بینش در بین ما غایب است. امروزه در تاریخ نگاری یکسری روایت‌های نقلی شایع و رایج را داریم که روند ضدبینشی ما را تشدید کرده‌اند. به عنوان مثال استاد فقید دکتر زرین‌کوب در مورد روزگار باستان کتابی دو جلدی دارد به نام«تاریخ مردم ایران» که منبع محکمی است، اما او در این کتاب در مورد استوانه و منشور کورش صحبت کرده و آن را به عنوان اعلامیه حقوق‌بشر معرفی می‌کند. این در صورتی است که کورش به کشوری تجاوز و آنجا را اشغال کرده و خراج‌های سنگین انسانی، مالی و جنسی به آنها بسته است. این خراج تا ۲۰۴ سال یعنی تا زمان سقوط هخامنشیان پرداخت می‌شد. این نه اعلامیه حقوق بشر که اعلامیه ضد حقوق بشر است. چنین انحرافات فاحشی در تاریخ ما رخ داده و بعد ما القاب کبیر و فاتح را به شخصیت کورش می‌دهیم.
به عنوان مثال بخشی از خراج جنسی و انسانی بابل سالیانه ۵۰۰ پسر و نوجوان زیبا بود که باید به پارس تحویل داده می‌شدند. از روزی که بابل تسخیر شد تا زمان ورود اسکندر به ایران ۲۰۸ سال زمان است. ۵۰۰ را در ۲۰۸ ضرب کنید تقریبا ۱۰۴ هزار نفر می‌شود. این بجز پسرانی است که از حبشه و از مناطق دیگر به عنوان خراج به منطقه پارس آورده می‌شدند.
چرا این اسناد که درباره تاریخ آن دوران شفاف سازی می‌کند، منتشر نمی‌شوند؟
منتشر شده اما یا پژوهشگران ندیده‌اند یا توجهشان را جلب نکرده است. این به بینش ربط دارد و بینش چیزی نیست که در خواندن متون بتوان آن را پیدا کرد. بینش استعدادی است که بخشی از آن با قوه تفقه به دست می‌آید. چند سال پیش کتابی به قلم اردشیر خدادادیان درباره تاریخ ایران باستان از سوی نشر سخن منتشر شد. در این کتاب نیز هیچ خبری از این واقعیات مشهود نیست. کتاب‌های جدید آنقدر رونویسی است که می‌توان گفت که تاریخ ایران باستان مرحوم پیرنیا هم از نظر ارجاعات و هم از نظر اشراف و اجماع از دیگر منابع بهتر و غنی‌تر است. کتاب‌های جدید بیشتر همان تاریخ نقلی است و ارضا کننده حس ناسیونالیستی ایرانیان.
نشانه‌های این حس ناسیونالیستی در منابع تاریخی درباره هخامنشیان چیست؟

مثلا ما در همه کتاب‌ها از لفظ «کورش کبیر» استفاده می‌کنیم، در صورتی که کورش در هیچ جنگی پیروز نشده است. در نخستین جنگش با مادها، هارپاگ به کورش نامه نوشته که می‌تواند ارتش ماد را تسخیر کند. او موفق می‌شود تا چند تن از فرماندهان ارتش ماد را متقاعد کرده و تسلیم کند. بنابراین پیروزی کورش به دلیل ملحق شدن هارپاگ به آنهاست.

جنگ دوم کورش با لیدی است. او می‌خواست به ذخایر طلای لیدی و اراضی و بقیه ثروت آنها دست یابد. بنابراین او یک جنگ‌افروز جهانخواره است. در این جنگ نیز کورش با خدعه‌های ناجوانمردانه پیروز شده و لیدی یعنی مرکز طلای جهان را تصاحب می‌کنند. سومین جنگ را کورش با بابل انجام می‌دهد. کاهنان بابل که خدای مردوخ را می‌پرستیدند با نابونیدس پادشاه بابل بر سر ثروت، قدرت، بردگان، اراضی، احشام و بقیه منابع در تضاد بودند. نابونیدس مشغول فعالیت‌هایی در جنوب بابل بود که کاهنان از این فرصت استفاده و کورش را به بابل دعوت می‌کنند. در اینجا مقاومت‌هایی هم می‌شود، اما کورش وارد بابل شده و بابلی‌ها آن منشور و استوانه را می‌نویسند. آنها پیشتر برای بخت النصر هم چنین استوانه‌ای را نوشته بودند. این استوانه در اصل فتح‌نامه است که بعدا تبدیل به اعلامیه حقوق بشر می‌شود.

و البته در کنار این اعلامیه خراج‌های سنگینی ـ مانند آن ۵۰۰ پسر سالیانه را که شما اشاره کردید ــ را هم داریم که معمولا در منابع اشاره‌ای به آن نشده و تاریخنگاران به سادگی از کنار آن گذشته‌اند.
بله. بابلی‌ها از شدت ضرباتی که به آنها وارد شد و برای پاس کردن خراج‌ها تا ۲۰۰ و چند سال بعد از شدت فقر دخترانشان را می‌فروختند. بابل حتی یک گرم نقره نداشت، اما باید ۵۰۰ تالان نقره خراج نقدی سالیانه می‌داد. هر تالان ۳۱ کیلو است. شما نمی‌توانید تصور کنید که بابل باید چقدر کار می‌کرد و صادرات می‌کرد تا این مقدار نقره را جمع‌آوری کند؟ من در کتاب تالیفی‌ام درباره هخامنشیان نوشته‌ام که آیا چنین وضعیت افتخارآمیز است یا انزجار آمیز؟ نصرالله فلسفی چنان از دوره هخامنشی صحبت کرده که واقعاً انسان غَره می‌شود بدون اینکه توجه کند پشت این سکه چیست؟

کورش حتی در سن ۷۰ سالگی هم جنگ افروز و جهان خوار است و در همین زمان نیز در جنگی با ماساژت‌ها ضمن آنکه کلیه نفرات ارتش عظیم ایران را به باد داد خود نیز کشته شد. ملکه ماساژت‌ها «تامیرس» نامی بود که به کورش پیغام داد که دست از جنگ و سرزمین ما بدار و به راه خود بازگرد، اما کورش توجهی نکرد. او در همین جنگ کشته شد و هردوت می‌نویسد در جهان باستان هیچ جنگی بین دو گروه بربر با این شدت و خونریزی وجود نداشت. تامیرس فرمانده ماساژت‌ها در این جنگ بود و پس از جنگ دستور می‌دهد که پیکر کورش را پیدا کنند. بعد سر او را جدا کرده و در یک پوست خیک که پر از خون انسان بود بیاندازند و بعد خطاب به سر کورش می‌گوید که عطشت نسبت به خون انسان را تسکین بده. عجیب آنکه برای شروع این جنگ به فرمان کورش پلی عظیم روی رود سیحون در عرض ماه‌ها ساخته بودند و پس از جنگ بیش از هفت نفر ایرانی نتوانستند از روی پل بگذرند و همه کشته شدند.

در ساختار اقتصادی دوره هخامنشیان برده‌ها نقش مهمی را دارند. در منابع اشاره شده که کورش در ساختار حکومتی خود برای حقوق انسان‌ها احترام قائل بود و در نظام دستمزدها پرداخت‌هایی نیز به برده‌ها می‌شد. تفسیر تاریخی این روند چیست؟
در منابع اشاره شده که در زمان ساختن تخت جمشید به برده‌هایی که در آنجا کار می‌کردند حقوق پرداخت شده است. البته ساختمان تخت جمشید از زمان داریوش شروع شد و کورش اطلاعی از آن نداشت. کورش پس از فتح لیدی در سارد مقبره پدر کروزوس را دید و از آن بسیار خوشش آمد. اکنون نیز خرابه‌های این مبره در سارد باقی است. او دوست داشت مقبره خودش نیز مانند مقبره پدر کروزس باشد. بنابراین با یک طرح التقاطی این مقبره ساخته شد. بخشی از طرح متعلق به فرهنگ لیدی و بخشی نیز معلق به فرهنگ بابل است و به دست معماران همین مناطق در زمان خود کورش ساخته شده است. سنگ‌های این بنا را نیز بردگان آوردند.
کورش علاقه داشت افرادی که به‌عنوان خراج انسانی یا در جنگ‌ها به اسارت گرفته می‌شوند، مقطوع‌النسل شوند. به باور او اگر خادمی مقطوع النسل شود دیگر به چیزی علاقه و گراشی ندارد بنابراین بسیار فداکار و از خودگذشته خواهند شد. در آن زمان دستگاهی برای سِر کردن یا بی‌هوشی هم وجود نداشت و برای اخته کردن بیضه‌های اسرا و جوانان مربوط به خراج را می‌کوبیدند. به این وضعیت دردناک کسی توجهی نکرده است. تاریخنگاران درجه یک ما یعنی امثال زرین کوب، پیرنیا و نصرالله فلسفی نیز نه تنها به این نکات توجه نکرده بلکه با غرور و افتخاز از داریوش بزرگ یا کورش کبیر یاد کرده‌اند.
این بردگان همه در بخش خدمات فعالیت داشتند و در نظام تولید دوران هخامنشی نامی از آنها نیست؟
این مساله محل نزاع علمای تاریخ است. دیاکونوف معتقد بود تعداد عظیم اسرای دوره هخامنشی ثابت می‌کند که همه آنها مزدبگیر نبوده‌اند. داندامایف اعتقاد دارد که اینها صرفا جیره می‌گرفتند. محمدعلی خنجی نیز همین ایده را دارد. به هر حال برده‌ها هم باید زنده بمانند و کار کنند به همین دلیل نیز به آنها جیره و آذوقه روزانه داده می‌شد و این دستمزد نیست.  این بحث شاید چندان اهمیت نداشته باشد، چرا که ما روی یک موضوعی تکیه کنیم که اولاً داده‌های ما خیلی محدود است ثانیاً تعریف‌هایی که به دست می‌دهیم ممکن است دقیق نباشند. به هر حال در یونان و روم باستان هم به بردگان جیره غذایی روزانه می‌دادند.
در اسنادی از دوران هخامنشیان داریم که تعدادی از «کورتش‌ها» پس از مدتی به شهر یا کشور خود بازگشته‌اند. این بازگشت شاید نشان دهنده آن باشد که اسیران جنگی و... وارد شده به حکومت هخامنشیان برده نبوده‌اند؟
بله. داندامایف هم روی این موضوع توجه داشت ولی اینکه این‌ها برده بودند و در ایران بردگی وجود داشته یا به‌صورت حاشیه‌ای بوده واقعاً مساله‌ای را حل نمی‌کند. تاکید ما باید بیشتر بر مساله رشد یا عدم رشد اقتصادی باشد و اینکه چرا این نظام، آنقدر از درون فاسد شده بود که در سه جنگ پیاپی از اسکندر با ارتش کوچک‌تری شکست خورد؟

داندامایف می‌گوید یک سنگ‌کار مصری، در کشور خودش ۶ شِکِل دستمزد می‌گرفت. شِکِل سکه نقره است، اما در پرسپولیس ۱ یا یک و نیم شکل به او دستمزد می‌دادند. آیا او مرض داشت از کشورش به اختیار اینجا بیاید برای گرفتن یک و نیم سکه نقره؟! این نشان می‌دهد که او را به اجبار آورده بودند.

ببخشید اما در این میان جریان آزادسازی یهودیان چه می‌شود؟

ببینید پس از بابل کورش متوجه آسیای مرکزی شده و از جیحون رد می‌شود و قبایل آنجا را مطیع و خراج گذار می‌کند. برنامه بعدی او فتح مصر بود. در مورد فرمان رجعت و اعاده جهودیان تحقیقاتی شده که بر مبنای آن این تحلیل ارائه می‌شود که کورش برای رفتن به مصر نیاز داشت تا از فلسطین رد شود و به همین دلیل احتیاج به دلیل‌ راه و کمک‌های امدادی تهیه آب، گذار از رودخانه نیل، عبور از صحرای سینا و... را داشت. و در واقع به این جهت فرمان بازگشت یهودیان را داد تا بتواند از کمک‌های آنها در منطقه بهره‌مند شود.
در این میان اما یک دوره سکون و وقفه‌ای وجود دارد و ما دقیقاً نمی‌دانیم پس از بازگشت کورش از آسیای مرکزی چه اتفاقی می‌افتد و برنامه مصر چندان روش نیست. هخامنشیان هم که نه خط و نه کتابتی داشتند. آنها صناعت و طبابت و... هم نداشتند و به طور کل هرچه به نام تمدن هخامنشی گفته می‌شود هیچگونه پایه علمی ندارد. تاریخ هخامنشیان سراسر فضاحت است.
دردوران کهن معماری یکی از وجوهی از تمدن بود که غنای فرهنگی را نشان می‌داد. در آثار معماری به جای مانده از هخامنشی اما نشانه‌های فرهنگی دیگر تمدن‌ها بسیار دیده می‌شود. حتی گفته‌اند که معماری تخت جمشید اقتباس از مصر است!
مصر و تمدن‌های دیگر. حجاری‌ها و خطوط که کار آشوری‌ها و بابلی‌هاست. آثاری که داعش از تمدن آشوری نابود کرد تماما مانند آثار هخامنشی است و چهره انسان‌ها در حجاری‌ها مانند چهره‌های هخامنشی در کتیبه بیستون است. حتی علامت اهورامزدا نیز پیشتر در آثار تمدنی آشوری دیده شده است.

تمام معماران، مهندسان، حجاران، نجاران، خراطان و دیگر صنعتگران فعال در فرهنک هخامنشی از کشورهای دیگر به اسارت گرفته شده بودند. منابع هم از همان کشورها می‌آمد. مثلا چوب آبنوس محصول مصر بود. داریوش لیست این منابع را به یادگار گذاشته است که چه منابعی از کدام کشورها به پرسپولیس حمل شده بود. یعنی منابع آن مناطق به انحصار تحت اختیار هخامنشیان آمده بود.

لازم است اشاره کنم که در شوش، پرسپولیس و هگمتانه اخته‌خانه‌های بسیاری فعالیت داشتند تا برده‌ها و اسرای جنگی را مدام اخته کنند و به سرکار بگمارند. داندامایف این مسائل را به خوبی بررسی کرده است. او نوشته است که وقتی اسکندر تمدن هخامنشی را تسخیر کرد ۷ میلیون کیلو طلا و نقره، روی ۶ هزار نفر شتر و ۲۰ هزار یا ۴۰ هزار قاطر و اسب حمل کردند و این بجز آن چیزهایی بود که سربازان مقدونی و یونانی در خورجین اسب‌ها یا اسب یدکشان به غنیمت بردند. این هفت میلیون کیلو از کجا تهیه شده است؟ همه را خود هخامنشیان تولید کردند؟ مدتی پیش من با یکی از اساتید بزرگ فرهنگ ایران صحبت می‌کردم ایشان به من گفتند که مراقب خودتان باشید و این حق طلبی نسبت به دوره هخامنشیان بسیاری را عصبانی می‌کند. من پاسخ دادم که بله با طرح این مسائل سلطنت طلب‌ها به خود من تشنه خواهند شد. شاید آنها گمان کنند که من به خاطر برخی مصالح این حرف‌ها را بیان می‌کنم، اما مهم نیست و من باید تحت هر شرایطی این ناگفته‌ها را روایت کنم. بعد از مرگم که امکان طرح این مسائل را ندارم.

کلیشه نژادی «تجزیه‌طلبی»

به قلم عقیل دغاغله:«در تحقیقی که چند سال پیش انجام شده است، از اساتیدی که در آمریکا روابط نژادی درس میدهند و با مکانیسم‌های نژادپرستانه آشنا هستند، خواسته شد که یک بازی را انجام دهند. در آن بازی تصویر فردی (سیاه پوست یا سفید پوست) به سرعت بر روی صفحه کامپیوتر ظاهر می‌شود. گاهی آن فرد اسلحه به همراه دارد و گاهی خیر. فردی که در این بازی شرکت می‌کند (استاد روابط نژادی)، باید به محض تشخیص اسلحه به آن فرد شلیک کند. تصاویر هم شامل افراد سیاه پوست بود و هم سفید پوست. نتیجه این تحقیق این بود که حتی اساتید روابط نژادی بیشتر به سیاه پوستان شلیک می‌کنند. دلیل انجام این پژوهش داده‌های مختلفی است که نشان می‌دهد سیاهان غیرمسلح به نسبت بالاتری (تقریبا سه و نیم برابر) توسط پلیس کشته می‌شوند، و البته اگر پیگیر اخبار باشید، شنیده‌اید که در طی سال‌های اخیر جنبشی در آمریکا به راه افتاده است با عنوان «زندگی سیا‌هان مهم است.» 

اما چگونه می‌شود در جامعه‌ای که در آن دائم علیه نژادپرستی گفته می‌شود و رئیس‌جمهوری سیاه داشته است، چنین رخدادی ممکن باشد؟ چگونه ممکن است اساتید روابط نژادی نیز بیشتر به سمت سیاهان شلیک کنند؟ پاسخ به این سوال پیچیدگی روابط نژادی را نشان می‌دهد. واقعیت این است که در قرن بیست و یکم، اینگونه نیست که فرد سفید از سیاه متنفر باشد و بنابراین اسلحه به دست می‌گیرد و راهی خیابان می‌شود و او را می‌کشد. دلیل ماجرا، از قضا، پیچیده‌تر است. دلیل کشته‌شدن بیشتر سیاهان به دست پلیس ریشه در کلیشه‌های نژادی خطرناک دارد. کلیشه‌هایی که می‌گوید «سیاه‌پوست خطرناک/مجرم و خشن است.» این کلیشه‌های نژادی آن تصویر «سیاه خشن و خطرناک» را بر ته ذهن آن استاد متخصص روابط نژادی نیز حک کرده‌اند و کنش او را شکل می‌دهند، حتی اگر در خودآگاه خود آن کلیشه‌ها را به شدت نفی می‌کند. این کلیشه‌های نژادی درباره سیاه پوستان باعث می‌شود که مکانیسم دفاعی هر فردی (پلیس یا استاد) به محض دیدن سیاه پوستان به سرعت فعال شود، و به فرار یا تیراندازی به آن فرد سیاه منجر شود. این موضوع از قضا محدود به افراد نژاد پرست نیست.

کلیشه‌ها و نرمالیزه‌کردن ستم و تبعیض

اما کلیشه‌ها چه هستند و چرا خلق و بازتولید می‌شوند؟ کلیشه‌ها به نظام و سیستمی از باورها و پیش‌داوری‌ها گفته می‌شود که درباره گروهی از مردم جامعه (بر مبنای جنسیت، زبان، فرهنگ، قومیت و یا دین آنها) در ذهن داریم و امکان قضاوت و فهم کنش دیگری را فراهم می‌آورد و بر مبنای آن امکان تصمیم‌گیری درباره آن گروه از افراد جامعه را امکان‌پذیر می‌کند. کلیشه‌ها عمدتا سطحی و فاقد عمق هستند. ساده هستند و فرد به سرعت آنها را به خاطر می‌سپارد و به سختی تغییر می‌کنند. همه عناصر فوق اما به تنهایی به شکل‌گیری یک کلیشه جنسیتی یا نژادی منتهی نمی‌شوند. برای فهم یک کلیشه نژادی یا جنسیتی به عنصر دیگری نیز باید توجه کرد: نقش آن کلیشه در نرمالیزه‌کردن نظام تبعیض و مشروعیت‌بخشی به انواع نابرابری‌ها است.

نابرابری‌ها و ظلم و ستم‌ها تنها با زور ممکن نمی‌شوند. و حاکم ساختن و مشروعیت‌بخشیدن نظام‌های تبعیض‌آلود نیازمند ایدئولوژی و تصوراتی است که انسان‌ها را قانع سازد آنچه رخ می‌دهد نه تنها نابرابری، بی‌عدالتی و ظلم و ستم نیست که عین عدالت، منطق و عقلانیت است. تنها از طریق نرمال جلوه‌دادن یک پدیده غیر نرمال می‌توان آن پدیده غیر نرمال را تداوم بخشید و کلیشه‌ها دقیقا در این فرآیند تولید و بازتولید و نرمالیزه‌کردن تبعیض و ستم متولد می‌شوند، استحکام می‌یابند و بازتولید می‌شوند. در مواجهه با یک کلیشه درباره یک گروه از اقلیت‌ها باید دنبال کارکرد نرمالیزاسیون آن باشیم.

برای مثال عبارت «زن موجودی احساسی است» کلیشه‌ای است که یک بعد (احساس) از شخصیت زنان را به تمامی وجود و هستی یک زن و در درجه دیگر به تمامی زنان تعمیم می‌دهد. اما فهم این کلیشه بدون توجه به نقش آن در کنار زدن زن از ساحت عمومی ممکن نیست: کارکرد واقعی این کلیشه بنابراین محروم ساختن زنان از ایفای نقش‌های مهم در جامعه و مشروعیت‌بخشی به تبعیض سیستماتیک بر معیار جنسیتی است. 

برای فهم کارکرد تبعیض‌آمیز کلیشه‌ها می‌توان به تنوع آنها در جوامع مختلف نگاه کرد. اجازه دهید به چند مثال زیر نگاه کنیم:

«سیاه تنبل»: این کلیشه‌ای پرکاربرد در آمریکا است. برای فهم این کلیشه اما باید پرسید کارکرد کلیشه «سیاه تنبل» چیست و چرا جامعه آمریکایی این کلیشه را خلق می‌کند؟ پاسخ این سوال در نظام نابرابر اقتصادی است. در جامعه‌ای که مدعی برابری و کارکرد مکانیسم‌های اقتصادی سرمایه‌دارانه برای همگان است، چگونه می‌توان اختلاف طبقاتی وسیع انسان سیاه و سفید را فهمید؟ پاسخ این سوال مبرا کردن یک سیستم تبعیض‌آلود و متهم کردن خود انسان سیاه پوست است. بر این اساس «سیاه تنبل» علت فقر انسان سیاه پوست را به تنبلی او ربط می‌دهد و سیستم را تبرئه می‌کند.

«افغانی مجرم»: در ایران، یکی از کلیشه‌های مرسوم درباره مهاجری که از افغانستان می‌آید این است که او را به عنوان «مجرم» و «خطرناک» معرفی می‌کند. چرا؟ به این دلیل ساده که مردمی که از افغانستان برای کار به ایران می‌آیند اکثر در مناطق فقیرنشین و حاشیه شهر ساکن می‌شوند. و با توجه به کارهای دستی و کارگری، نوعی رقابت میان اقشار فقیر این شهرها و مهاجران افغانستانی رخ می‌دهد. اما چگونه شهروندان این مناطق می‌توانند افغانستانی‌ها را از محله‌های خود اخراج کنند یا با آنها بدرفتاری کنند؟ اینجا دیگر کلیشه «تنبلی» کارکرد چندانی ندارد. در عوض ترسیم چهره‌ای «خطرناک» یا «مجرم» از مردم افغانستان به مردم این محله‌ها کمک می‌کند تا اجازه سکونت به این مردم ندهند و آنها را از محله‌های خود بیرون برانند.

«پرستو»: کلیشه‌ای است که در سال‌های اخیر و پس از فساد اخلاقی برخی قدرتمداران شکل گرفت. البته زیربنای این کلیشه تصویری است که زن را به یک ابژه جنسی مبدل می‌کند و باعث می‌شود تا تمامی رفتارهای یک زن: از خنده، شادی، دوستی، آرایش بر مبنای جنسی فهمیده شود. و بدین شکل حیات اجتماعی زنان را محدود سازد. اما واژه «پرستو» کارکردی جز معطوف کردن نگاه اجتماعی از رابطه غیراخلاقی مرد قدرت‌مدار با کشیدن «پای یک زن» ندارد. در طی سال‌های اخیر بارها شاهد بودیم که چگونه با بحث پرستو، یک ماجرای غیراخلاقی، تبهکارانه و یا فساد اخلاقی یک مدیر به حاشیه رانده می‌شود و همه ماجرا به داستان «یک زن» تقلیل داده می‌شود. علاوه بر آن می‌توان تصور کرد که خلق چنین کلیشه‌ای چگونه باعث خواهد شد تا زنان عرصه عمومی مجدد حذف شوند.

عبارت«تجزیه‌طلبی» نیز هم‌جنس کلیشه‌های فوق است. عبارت «تجزیه‌طلب» جامعه هدف مشخصی دارد. این برچسب درباره بخشی از مردمی به کار می‌رود که از منظر جغرافیایی عمدتا در حاشیه ایران به سر می‌برند: به‌طور مشخص درباره ترک‌ها، کردها، عرب‌ها وبلوچ‌ها. در حالیکه فارس‌ها و دیگر گروه‌های قومی مشمول این برچسب نیستند. برای مثال، اگر فردی اصفهانی درباره معضلات قومیت‌ها در ایران بنویسد، کلیشه تجزیه‌طلبی اصولا فعال نمی‌شود. اما به محض اینکه یک ترک یا عرب یا کرد مطلبی در این خصوص بنویسد، به سرعت اذهان به این سمت می‌رود که مبادا هدف او تجزیه‌طلبی باشد. و البته چنین پیش زمینه‌ای به سرعت باعث ایجاد قضاوت دیگری و تحلیل کارهای آن فرد می‌شود.  

کلیشه «تجزیه‌طلبی» تبعیض نژادی و قومی را تسهیل، ممکن و نرمالیزه می‌کند.

تجزیه‌طلبی با ممنوع کردن، مشکوک جلوه‌دادن و یا تابو کردن امکان گفت‌وگو درباره نابرابری‌ها -از منظر قومی- تداوم تبعیض و ستم را نرمالیزه کنند. امروز صحبت از نابرابری‌های قومی در ایران -حتی از منظر تخصصی- دشوار و به نوعی حوزه ممنوعه است. مرکز آمار ایران، برای مثال، اجازه پرسش از زبان مادری را در سرشماری‌ها نمی‌دهد، پژوهش‌های دیگر نیز عمدتا بدون توجه جدی به این مقوله انجام می‌شوند تا مبادا بحث نابرابری و انطباق آن با شکاف‌های قومی بررسی و سنجیده شود. نمونه واضح چنین هراسی را خیلی از دوستان عرب، ترک، بلوچ و کرد که مسئولیتی یا جایگاهی نیز در ساختار سیاسی داشته‌اند حس کرده‌اند. یکی از دوستان، برای مثال، که سمتی نیز در وزارت آموزش و پرورش داشت، یکبار در دیداری دوستانه با حرارت درباره آموزش به زبان مادری و ضرورت آن توضیح می‌داد. وقتی تمام کرد، از او پرسیدم که آیا در جلسات تخصصی وزارتخانه این موضوعات را نیز این مطرح کرده است؟ پاسخ داد «نمی‌شود. به محض اینکه پای این بحث کشیده می‌شود، برچسب تجزیه‌طلبی به ما می‌زنند و حذف می‌شویم. ولی سعی می‌کنیم با ایماء و اشاره حرفمان را برسانیم.»

البته ممکن است بگویید که برچسب تجزیه‌طلبی بسیار مشخص به فعالیت و گرایش‌هایی گفته می‌شود که برخی افراد برای جدا کردن بخشی از ایران دنبال می‌کنند و مشمول بقیه افراد آن گروه قومی نیست. پاسخ این است که مشکل اصلی در کلیشه‌ها این است که این کلیشه‌ها بسیار انعطاف‌پذیر هستند و به سرعت قابل تعمیم هستند و مبنای قضاوت و تحلیل کنش «دیگری» قرار می‌گیرند. وقتی کلیشه «مسلمان تروریست» جا می‌افتد، تبعات آن دامن همه افرادی که از کشورهای مسلمان می‌آیند (حتی اگر خود دیندار نباشند یا مسلمان نباشند) را نیز در بر می‌گیرد. بسیاری از سیک‌های هندی صرفا به دلیل عمامه و دستاری که به خود می‌بندند مشمول تبعیض و نژادپرستی قرار گرفته‌اند. برای مثال، در نتیجه رواج کلیشه «مسلمان تروریست،» چند سال پیش، و در یکی از مدارس آمریکایی، یک معلم مشکوک می‌شود که یکی از دانش‌آموزان کلاس او که نوجوان مسلمانی بود یک بمب ساعتی به همراه دارد. آنچه دانش‌آموز به همراه داشت، اما، نه یک بمب ساعتی که یک ساعت بود که او به عنوان کاردستی برای مدرسه ساخته بود. موضوع به عذرخواهی رئیس جمهور وقت آمریکا منتهی شد. آیا آن معلم مقصر بود؟ بدون شک آری. اما مقصر اصلی آن کلیشه‌های نژادی است که ذهن و قضاوت‌های آن معلم را شکل داده بود تا با آن قضاوت برسد. کلیشه‌های نژادی، قومی و دینی مانند عینکی هستند که بخواهیم یا نخواهیم جهان اطراف ما را به رنگی که می‌خواهند در می‌آورند. 

برای فهم خصلت نرمالیزاسیون کلیشه تجزیه‌طلبی، به شکاف میان استفاده از این واژه و پرهیز از طرح مباحث قومی توجه کنید. کسانی که بیشترین میزان استفاده از «خطر تجزیه‌طلبی» را دارند، افرادی هستند که به هیچ وجه مایل نیستند حتی در مورد مسائل قومی صحبت کنند. اگر خطر تجزیه‌طلبی، آنگونه که مدعیان آن عنوان می‌کنند، جدی است، آنگاه باید درباره آن صحبت کنند. باید به این سوالات پاسخ دهند که چرا گروه‌هایی از مردم کشور به این متمایل شده‌اند که به دنبال «تجزیه» بروند؟ زمینه‌های چنین تمایلاتی چه هستند؟ آیا ربطی میان رشد «خطر تجزیه‌طلبی» و «نابرابری» وجود دارد؟ چه مطالعاتی می‌توان در این زمینه انجام داد؟ اینها سوالات اولیه‌ای هستند که هر فرد مدعی «هراس و خطر تجزیه‌طلبی» باید به آنها فکر کند و پاسخ دهد. اما عبارت «تجزیه‌طلب» دقیقا کارکردی خلاف این راهکارها را دارد. «تجزیه‌طلب» مهری است که حتی اجازه بحث در این حوزه‌ها را نیز نمی‌دهد. کارکرد کلیشه «تجزیه‌طلبی» بنابراین نه تنها «نرمالیزه‌کردن تبعیض» بلکه فراتر از آن «تابو کردن» صحبت از یک نوع تبعیض و ستم مشخص است.

اما از این نقش تبعیض‌آفرین که بگذریم، مهم‌ترین قابلیتی است که کلیشه‌های نژادی دارند، کاربرد آنها در تسهیل قتل انسان‌ها و «نسل‌کشی» است: کلیشه‌های قومی و نژادی می‌توانند کلیشه‌های قاتل باشند و تبعات کشنده‌ای داشته باشند. کلیشه‌های قاتل به کلیشه‌های نژادی اطلاق می‌شود که کشتار گروهی از افراد یک جامعه را نه تنها توجیه می‌کنند، بلکه آنان را مستحق کشتن و قتل عام می‌دانند. آنها کشتن «دیگری» را ممکن می‌سازند.  

ما تصور می‌کنیم که نسل‌کشی و قتل انسان دیگری امری عجیب و غریب است. اگر بشنویم در فلان کشور یک نسل‌کشی نژادی یا دینی رخ داده است تعجب می‌کنیم. از وحشیت و سبوعیت انسان‌ها متعجب می‌شویم. واقعیت، اما این است، که کشتار و نسل‌کشی امری ساده برای انسان‌ها است، البته به شرطی که ایدئولوژی و کلیشه موثر نیز وجود داشته باشد.

کلیشهای قاتل به سرعت انسان‌ها را مجهز به یک ایدئولوژی می‌کند که در آن قتل دیگری، برای هدفی بزرگتر، نه تنها مشروعیت می‌یابد که ضروری می‌شود. در همین جهان امروز آنچه بر مسلمانان میانمار می‌گذرد بدون وجود چنین کلیشه‌هایی ممکن نیست. هم‌چنین به وضعیت مسلمانان در چین فکر کنید. چگونه ممکن است چین رفتارهای خشونت‌آمیز و نسل‌کشی‌های خود را به سرانجام برساند بدون آنکه کلیشه «مسلمان تروریست» را در چنته داشته باشد؟ و البته شاید باورتان نشود که  رخداد هولوکاست در آلمان نازی نیز بدون کلیشه‌های قومی و نژادی ممکن نبود.

بر همین اساس، کلیشه «تجزیه‌طلب» باعث می‌شود تا در مطرح شدن بحث اعتراضات در استان‌های حاشیه‌ای به سرعت «معترض» و «تجزیه‌طلب» در این نقاط از کشور به هم دوخته شوند و واکنش‌های بسیار شدیدتری در دستور کار قرار گیرند.

و البته موضوع به اینجا محدود نمی‌شود. اگر تحلیل‌گر هستید، احتمال بیشتری دارد در مورد شهرهای حاشیه تهران بنویسید، اما به آذربایجان یا کردستان یا خوزستان که می‌رسید قلمتان می‌گیرد: «مبادا اینها تجزیه‌طلب باشند و من با نوشته‌ام آب به آسیاب آنها بریزم.» اگر در مورد زندانیان می‌نویسید، به حاشیه که می‌رسید سکته می‌کنید و باز این دغدغه‌ها به ذهنتان متبادر می‌شود. 
این در حالی است که متاسفانه کسانی که به این کلیشه‌ها دامن می‌زنند تصور می‌کنند که یک اقدام اخلاقی جهت جلوگیری از خشونت‌های قومی به سرانجام می‌رسانند. کسانی که به این عبارت کلیشه‌ای دامن می‌زنند، همیشه هدف خود را خیرخواهی معرفی می‌کنند که می‌خواهند جلوی «خون و خونریزی قومی» را بگیرند، فارغ از آنکه متوجه باشند که آنها با تکرار این کلیشه نژادی زمینه چنین رخدادهایی را به شدت تقویت می‌کنند و خود امکان و زمینه رخ‌دادن اتفاقات ناگوار، فجایع انسانی و کشتار را فراهم می‌کنند. به این معنا عبارت «تجزیه‌طلبی» کلیشه‌ای تمام نژادی و خطرناک است که به دلیل عدم آشنایی و حساسیت با مباحث مرتبط به روابط قومی و نژادی امکان استفاده فله‌ای از این عبارت نژادپرستانه بدون هیچ ممانعت قانونی و اخلاقی تداوم دارد. 
نکته آخر نیز این است که کلیشه «تجزیه‌طلبی» خود عامل ایجاد و تقویت گرایشهای تجزیه‌طلبانه است. تجزیه فرآیند فیزیکی نیست، تجزیه فرآیند ذهنی است. زمانی آغاز میشود که مردم تصویر خیالی متفاوتی از یکدیگر پیدا میکنند و همدیگر را در یک قایق مشترک نمی‌بینند. این موضوع دیدن همدیگر در یک قایق مشترک با زور تفنگ ممکن نیست که محقق شود، بلکه امری اجتماعی است. در این فضا، تجزیه‌طلبانه‌ترین اقدام را کسانی انجام می‌دهند که با به کار بردن برچسب «تجزیه‌طلب»، سعی می‌کنند مطالبات حاشیه را به یک تابو تبدیل کنند. اما آنها نیز احتمالا متوجه هستند این تابو کردن مطالبات حاشیه، ممکن است مطالبات و گفتگوها را در ساحت عمومی پنهان کند، اما با تابو کردن گفت‌وگو در اینباره، آگاهانه یا ناآگاهانه، به شکل‌گیری و رشد فرآیندهای تجزیه ذهنی در حاشیه قوت می‌بخشند.

منبع

پان تورکیسم و پان تورانیسم به مثابه جنبشی سیاسی

«بررسیهای مفصّل و دقیق نشان می دهد که: «پان تورکیسم و پان تورانیسم جنبشی سیاسی است»(66)؛ جنبشی که از نظر فرهنگی و سیاسی سخت تحت تأثیر فرهنگ استعماری و سیاست استعماری دول اروپایی قرار داشته است. این جنبش در مراحل آغازین از طرف افرادی مانند آرمینیوس وامبری که در پی یافتن متحدّی برای انگلستان در مبارزه با نفوذ روسیه در آسیا بود تبلیغ می شد، امّا پس از افزایش روابط نظامی، اقتصادی و سیاسی آلمان با عثمانی پان تورکیسم مورد حمایت محافل آلمانی که در حال مبارزه با انگلستان و روسیه (اسلاوها) بودند قرار گرفت و سخن از برادری جنگی چند هزار ساله میان ترک ها و آلمان ها و دشمنی مشترک آنان با اسلاوها به میان آمد.(67)
پان تورکیسم و پان تورانیسم نیز مانند جنبش های سیاسی پان ایرانیسم، پان عربیسم و پان های دیگر (پان ژرمانیسم، پان اسلاویسم و...) ابزاری سیاسی برای وصول به هدف های سیاسی معیّن اند. بر حسب نیاز استعمار سرمایه داری و طبقات حاکم محلّی، فرضیّه های «پان» زمانی چه با تحلیل نژادی و چه با استدلال های زبان شناسی در این یا آن کشور مطرح یا به بوته فراموشی سپرده می شوند. نکته ی اصلی این است که ناسیونالیسم های نژادی (پان سازی) در همه ی اشکال آن بخشی از فرهنگ استعماری است و ارزش علمی و پایگاه تاریخی ندارد. استعمار سرمایه داری آگاهانه و با قصد میان اقوام و گروه های انسانی اختلاف می اندازد تا حکومت کند و تاکنون توانسته در شرق، اقوام خویشاوند در جامعه ی بزرگ شرق را از یکدیگر جدا کند و به جان هم بیدازد و موفّق هم بوده است.»

پروفسور شاپور رواسانی/نادرستی فرضیه های نژادی آریا، سامی و ترک/ص108-109
پاورقی هادر این لینک

فرضیه نژاد سامی و تعمیم نظریات زبانشناختی به نژادشناختی

بررسی‌های علمی نشان می‌دهد که:

«تقسیم گروه‌های انسانی به نژادهای پست و برتر و سپس تقسیم نژاد سفید به آریا و سامی به کمک زبان‌شناسی در حقیقت و عمل یک رده‌بندی و تقسیم‌بندی سیاسی با مقاصد اقتصادی طبقاتی و استعماری است و پایه و اساسی در علوم طبیعی، علوم اجتماعی و تاریخ ندارد.» (21)

درباره‌ی نژاد «سامی» و «آریا» می‌توان در بررسی چگونگی استدلال‌های نظریه‌پردازان نشان داد که هر وقت زبان‌شناسان خواستار نشان دادن حدود و ثغور یا محل زندگی اولیه یا خطوط مهاجرتی گروه‌های زبانی معینی هستند، از اقوامی‌که به‌نظرشان بر پایه‌ی مشترکات زبانی در یک گروه قرار می‌گیرند یاد می‌کنند، و هر وقت نظریه‌پردازان نژادی در صدد اثبات «هم‌نژادی» اقوامی برمی‌آیند از مشترکات و مشابهات زبان‌شناسی آنان سخن می‌گویند.

البته در طول تاریخ و از زمان‌های بسیار دور در مناطق مختلف جهان اقوام و قبایل و گروه‌های انسانی متعدد و مختلفی زندگی می‌کرده‌اند که زبان، فرهنگ و نام خودشان را داشته‌اند و با یکدیگر چه از نظر فرهنگی به‌مناسبت مهاجرت‌ها، مبادلات تجاری، جنگ‌ها و صلح‌ها مربوط بوده‌اند، اما در هیچ کتیبه یا سند تاریخی، هیچ قومی به خود نام «سامی» نداده است:

«عهد عتیق از اقوامی سخن می‌گوید که از سام منشأ گرفته‌اند، بی آن‌که آنان را سامی‌ها یا سامی بنامد.» (22)

با توجه به آنچه گفته شد، این پرسش مطرح می‌گردد که امروزه چگونه می‌توان در تعیین هویت تاریخی، قومی و فرهنگی، تعلق داشتن به یک قوم را که اصولاً بدین نام و نشان وجود نداشته است، ملاک و پایه‌ی استدلال‌ها و بررسی‌ها قرار داد.

دانش امروزی اثبات می‌کند که فرضیه‌های نژادی از بیخ و بن نادرست است و نمی‌توان جامعه‌ی انسانی را به استناد تفاوت‌ها در مشخصات ظاهری جسمانی، به «نژادها» رده‌بندی نمود، سپس این رده‌بندی را به فرهنگ و تمدن و استعدادهای فکری و ذهنی تعمیم داد و در درون یک «نژاد» معین نیز دست به تقسیم داخلی زد و آن‌را به گروه‌های کوچک‌تری، که باز هم باید از لحاظ صفات جسمانی و مشخصات فرهنگی متفاوت بوده و یکی بر دیگری مزیت و برتری داشته باشد تقسیم نمود.

همچنین، بررسی‌های زبان‌شناسی نشان می‌دهد که زبان‌شناسی نمی‌تواند پایه و اساس قوم‌شناسی یا چیزی شبیه آن باشد و با مقایسه‌ها و تحلیل‌های زبان‌شناسی نمی‌توان نوعی ردیابی و «فسیل‌شناسی» زبانی راه انداخت و بر اساس آن انسان‌ها را به «نژادها»ی مختلف تقسیم و برای‌شان «وطن اولیه» و «زبان اولیه» تعیین کرد. (23)

پروفسور شاپور رواسانی/نادرستی فرضیه های نژادی آریا، سامی و ترک/ص86-88