در این تفسیر که خود شاه هم در کتاب اش می نویسد، به جای پذیرش مسئولیت اعمال مستبدانه و پاسخی در خور به چرایی وجود چند هزار زندانی سیاسی در سیستم پلیسی اش، و قبول اشتباهات اش، کل پروسه انقلاب و خیزش میلیونی توده ها و سقوط حکومت اش را به گردن کنفرانس گوادلوپ می اندازند.!
آن همه اعتراضات مردمی از سال42 تا57، آن همه مبارزات گروه های مختلف اعم از مذهبی و چپی و ملی و قومی در قالب توده های مختلف مردمی، تا اقسام مختلف روشنفکران و روحانیون که بنیاد مشروعیت خود و حکومت اش را بر باد داد، کشک است و شوخی بود، و علت اصلی انقلاب کنفرانس گوادلوپ است آن هم در دو ماه مانده به پیروزی انقلاب! در گوادلوپ سران غربی فهمیدند یا صحیح تراش مردم به آنها فهماندند که شاه دیگر مشروعیت مردمی ندارد لذا بر خروج اش از کشور به توافق رسیدند. اما آیا این توافق برای شاه الزام آور بود و نمی توانست نرود؟ اگر آری، پس شاه دست نشانده آنهاست نه شخصیتی مستقل! هر چه بود با این تفسیر شاه قبول کرده که مهره بیگانگان
است که جابه جایی اش دست خودش نیست! (هر چه باشد پادشاهی اش را دوبار مدیون آنهاست! بار اول در آغاز سلطنت
اش و بار دوم در کودتا 32.). او با خروج اش از کشور، توقع آرام شدن اوضاع و به احتمال زیاد کودتای ارتش و امید برگشت داشت. بمانند خروج اش در سال 32 . سپس کودتای ارتش و کمک غربی ها خصوصا آمریکا که ژنرال هایزر را فرستاده بود تا اگر کارها بر طبق روال پیش نرفت سران ارتش را ترغیب به کودتا کند اما موفق نشد:
«شگفتا که از یک سو خروج خود را حاصل توافق در کنفرانس گوادولوپ و تصمیم قدرتهای بزرگ و در واقع «اخراج» خود میدانست و از جانب دیگر به همان قدرتها چشم داشت تا کمک کنند بازگردد.»+
جدیدا نیز در جو انتخابات آمریکا و داغ شدن بحث گلوبالیسم و ناسیونالیسم، سلطنت طلبان ایرانی که برای ساقط کردن جمهوری اسلامی به ترامپ ناسیونالیست امید بسته اند تا دوباره پسر پهلوی شاهنشاهی کند، بحث کنفرانس گوادلوپ را پیش کشیده اند و شاه را قربانی کارتر دموکرات و گلوبالیست می دانند چون سر قیمت نفت با شاه اختلاف داشت و سیاست حقوق بشری اش در رابطه با کشورهای تحت نفوذ آمریکا (باز هم نادانسته قبول کرده اند که شاه مهره آمریکا بوده!)، باعث شده اندکی فضای سیاسی باز شود و شعله انقلاب روشن تر شود. پس به زعم خودشان از سر راه برداشتندش تا حکومتی سر کار بیاید که شعار مرگ بر آمریکا سر دهد و سفارت شان را تسخیر کند!!. آیا اختلافات جزئی سر قیمت نفت آنقدر ارزش اش را داشت که آمریکا ژاندرم اش در منطقه و مهمترین متحد اش را قربانی کند؟ همچنین اروپایی ها با آن همه روابط حسنه سیاسی- اقتصادی؟ ذهنیت توطئه اندیش را با این سوالات کاری نیست. زیرا او فقط به دنبال مقصری است برای فرار از پاسخگویی به ریشه های واقعی پدید آمدن انقلاب و سقوط نظام محبوب اش.
یکی از علل روانی این نوع تحلیل ها، این است که در نظام دوقطبی بلوک شرق -بلوک غرب، هر اتفاق و تحول سیاسی ای ناچارا به طراحی، برنامه ریزی یا توطئه یکی از دو بلوک ارتباط داده می شود، و هیچ جایی برای خیزش های مستقل مردمی و برنامه ریزی های خارج از نظام سلطه برای ذهن این تحلیل گران متصور نیست.
در همین رابطه مقاله اقای خدیر درباره واقعیت کنفرانس مزبور. کلیک کنید
و نیز نظر آقای صادق زیباکلام درباره سقوط پهلوی و ذهنیت توطئه اندیش در کتاب تولد اسرائیل ص25-27
خبرگزاری مهر: درباره دوران هخامنشیان کتابهای بسیاری در ایران و جهان منتشر شده که اکثرا از تاریخی درخشان حکایت دارند. ما همچنین از پادشاهان هخامنشی به عنوان حاکمانی دادگر یاد میکنیم و البته منشور کورش را به عنوان نخستین اعلامیه حقوق بشر در تاریخ میدانیم. به تازگی کتاب «نهادهای اجتماعی و ساختار اقتصادی امپراتوری هخامنشی» نوشته محمد ع. داندامایف و ترجمه حسن شایگان با شمارگان هزار نسخه، ۴۸۲ صفحه و بهای ۵۰ هزار تومان از سوی نشر تاریخ ایران در دسترس مخاطبان قرار گرفته که روایتگر تاریخ متفاوتی از دوران هخامنشی است.
مثلا ما در همه کتابها از لفظ «کورش کبیر» استفاده میکنیم، در صورتی که کورش در هیچ جنگی پیروز نشده است. در نخستین جنگش با مادها، هارپاگ به کورش نامه نوشته که میتواند ارتش ماد را تسخیر کند. او موفق میشود تا چند تن از فرماندهان ارتش ماد را متقاعد کرده و تسلیم کند. بنابراین پیروزی کورش به دلیل ملحق شدن هارپاگ به آنهاست.
جنگ دوم کورش با لیدی است. او میخواست به ذخایر طلای لیدی و اراضی و بقیه ثروت آنها دست یابد. بنابراین او یک جنگافروز جهانخواره است. در این جنگ نیز کورش با خدعههای ناجوانمردانه پیروز شده و لیدی یعنی مرکز طلای جهان را تصاحب میکنند. سومین جنگ را کورش با بابل انجام میدهد. کاهنان بابل که خدای مردوخ را میپرستیدند با نابونیدس پادشاه بابل بر سر ثروت، قدرت، بردگان، اراضی، احشام و بقیه منابع در تضاد بودند. نابونیدس مشغول فعالیتهایی در جنوب بابل بود که کاهنان از این فرصت استفاده و کورش را به بابل دعوت میکنند. در اینجا مقاومتهایی هم میشود، اما کورش وارد بابل شده و بابلیها آن منشور و استوانه را مینویسند. آنها پیشتر برای بخت النصر هم چنین استوانهای را نوشته بودند. این استوانه در اصل فتحنامه است که بعدا تبدیل به اعلامیه حقوق بشر میشود.
کورش حتی در سن ۷۰ سالگی هم جنگ افروز و جهان خوار است و در همین زمان نیز در جنگی با ماساژتها ضمن آنکه کلیه نفرات ارتش عظیم ایران را به باد داد خود نیز کشته شد. ملکه ماساژتها «تامیرس» نامی بود که به کورش پیغام داد که دست از جنگ و سرزمین ما بدار و به راه خود بازگرد، اما کورش توجهی نکرد. او در همین جنگ کشته شد و هردوت مینویسد در جهان باستان هیچ جنگی بین دو گروه بربر با این شدت و خونریزی وجود نداشت. تامیرس فرمانده ماساژتها در این جنگ بود و پس از جنگ دستور میدهد که پیکر کورش را پیدا کنند. بعد سر او را جدا کرده و در یک پوست خیک که پر از خون انسان بود بیاندازند و بعد خطاب به سر کورش میگوید که عطشت نسبت به خون انسان را تسکین بده. عجیب آنکه برای شروع این جنگ به فرمان کورش پلی عظیم روی رود سیحون در عرض ماهها ساخته بودند و پس از جنگ بیش از هفت نفر ایرانی نتوانستند از روی پل بگذرند و همه کشته شدند.
داندامایف میگوید یک سنگکار مصری، در کشور خودش ۶ شِکِل دستمزد میگرفت. شِکِل سکه نقره است، اما در پرسپولیس ۱ یا یک و نیم شکل به او دستمزد میدادند. آیا او مرض داشت از کشورش به اختیار اینجا بیاید برای گرفتن یک و نیم سکه نقره؟! این نشان میدهد که او را به اجبار آورده بودند.
ببخشید اما در این میان جریان آزادسازی یهودیان چه میشود؟
تمام معماران، مهندسان، حجاران، نجاران، خراطان و دیگر صنعتگران فعال در فرهنک هخامنشی از کشورهای دیگر به اسارت گرفته شده بودند. منابع هم از همان کشورها میآمد. مثلا چوب آبنوس محصول مصر بود. داریوش لیست این منابع را به یادگار گذاشته است که چه منابعی از کدام کشورها به پرسپولیس حمل شده بود. یعنی منابع آن مناطق به انحصار تحت اختیار هخامنشیان آمده بود.
به قلم عقیل دغاغله:«در تحقیقی که چند سال پیش انجام شده است، از اساتیدی که در آمریکا روابط نژادی درس میدهند و با مکانیسمهای نژادپرستانه آشنا هستند، خواسته شد که یک بازی را انجام دهند. در آن بازی تصویر فردی (سیاه پوست یا سفید پوست) به سرعت بر روی صفحه کامپیوتر ظاهر میشود. گاهی آن فرد اسلحه به همراه دارد و گاهی خیر. فردی که در این بازی شرکت میکند (استاد روابط نژادی)، باید به محض تشخیص اسلحه به آن فرد شلیک کند. تصاویر هم شامل افراد سیاه پوست بود و هم سفید پوست. نتیجه این تحقیق این بود که حتی اساتید روابط نژادی بیشتر به سیاه پوستان شلیک میکنند. دلیل انجام این پژوهش دادههای مختلفی است که نشان میدهد سیاهان غیرمسلح به نسبت بالاتری (تقریبا سه و نیم برابر) توسط پلیس کشته میشوند، و البته اگر پیگیر اخبار باشید، شنیدهاید که در طی سالهای اخیر جنبشی در آمریکا به راه افتاده است با عنوان «زندگی سیاهان مهم است.»
اما چگونه میشود در جامعهای که در آن دائم علیه نژادپرستی گفته میشود و رئیسجمهوری سیاه داشته است، چنین رخدادی ممکن باشد؟ چگونه ممکن است اساتید روابط نژادی نیز بیشتر به سمت سیاهان شلیک کنند؟ پاسخ به این سوال پیچیدگی روابط نژادی را نشان میدهد. واقعیت این است که در قرن بیست و یکم، اینگونه نیست که فرد سفید از سیاه متنفر باشد و بنابراین اسلحه به دست میگیرد و راهی خیابان میشود و او را میکشد. دلیل ماجرا، از قضا، پیچیدهتر است. دلیل کشتهشدن بیشتر سیاهان به دست پلیس ریشه در کلیشههای نژادی خطرناک دارد. کلیشههایی که میگوید «سیاهپوست خطرناک/مجرم و خشن است.» این کلیشههای نژادی آن تصویر «سیاه خشن و خطرناک» را بر ته ذهن آن استاد متخصص روابط نژادی نیز حک کردهاند و کنش او را شکل میدهند، حتی اگر در خودآگاه خود آن کلیشهها را به شدت نفی میکند. این کلیشههای نژادی درباره سیاه پوستان باعث میشود که مکانیسم دفاعی هر فردی (پلیس یا استاد) به محض دیدن سیاه پوستان به سرعت فعال شود، و به فرار یا تیراندازی به آن فرد سیاه منجر شود. این موضوع از قضا محدود به افراد نژاد پرست نیست.
کلیشهها و نرمالیزهکردن ستم و تبعیض
اما کلیشهها چه هستند و چرا خلق و بازتولید میشوند؟ کلیشهها به نظام و سیستمی از باورها و پیشداوریها گفته میشود که درباره گروهی از مردم جامعه (بر مبنای جنسیت، زبان، فرهنگ، قومیت و یا دین آنها) در ذهن داریم و امکان قضاوت و فهم کنش دیگری را فراهم میآورد و بر مبنای آن امکان تصمیمگیری درباره آن گروه از افراد جامعه را امکانپذیر میکند. کلیشهها عمدتا سطحی و فاقد عمق هستند. ساده هستند و فرد به سرعت آنها را به خاطر میسپارد و به سختی تغییر میکنند. همه عناصر فوق اما به تنهایی به شکلگیری یک کلیشه جنسیتی یا نژادی منتهی نمیشوند. برای فهم یک کلیشه نژادی یا جنسیتی به عنصر دیگری نیز باید توجه کرد: نقش آن کلیشه در نرمالیزهکردن نظام تبعیض و مشروعیتبخشی به انواع نابرابریها است.
نابرابریها و ظلم و ستمها تنها با زور ممکن نمیشوند. و حاکم ساختن و مشروعیتبخشیدن نظامهای تبعیضآلود نیازمند ایدئولوژی و تصوراتی است که انسانها را قانع سازد آنچه رخ میدهد نه تنها نابرابری، بیعدالتی و ظلم و ستم نیست که عین عدالت، منطق و عقلانیت است. تنها از طریق نرمال جلوهدادن یک پدیده غیر نرمال میتوان آن پدیده غیر نرمال را تداوم بخشید و کلیشهها دقیقا در این فرآیند تولید و بازتولید و نرمالیزهکردن تبعیض و ستم متولد میشوند، استحکام مییابند و بازتولید میشوند. در مواجهه با یک کلیشه درباره یک گروه از اقلیتها باید دنبال کارکرد نرمالیزاسیون آن باشیم.
برای مثال عبارت «زن موجودی احساسی است» کلیشهای است که یک بعد (احساس) از شخصیت زنان را به تمامی وجود و هستی یک زن و در درجه دیگر به تمامی زنان تعمیم میدهد. اما فهم این کلیشه بدون توجه به نقش آن در کنار زدن زن از ساحت عمومی ممکن نیست: کارکرد واقعی این کلیشه بنابراین محروم ساختن زنان از ایفای نقشهای مهم در جامعه و مشروعیتبخشی به تبعیض سیستماتیک بر معیار جنسیتی است.
برای فهم کارکرد تبعیضآمیز کلیشهها میتوان به تنوع آنها در جوامع مختلف نگاه کرد. اجازه دهید به چند مثال زیر نگاه کنیم:
«سیاه تنبل»: این کلیشهای پرکاربرد در آمریکا است. برای فهم این کلیشه اما باید پرسید کارکرد کلیشه «سیاه تنبل» چیست و چرا جامعه آمریکایی این کلیشه را خلق میکند؟ پاسخ این سوال در نظام نابرابر اقتصادی است. در جامعهای که مدعی برابری و کارکرد مکانیسمهای اقتصادی سرمایهدارانه برای همگان است، چگونه میتوان اختلاف طبقاتی وسیع انسان سیاه و سفید را فهمید؟ پاسخ این سوال مبرا کردن یک سیستم تبعیضآلود و متهم کردن خود انسان سیاه پوست است. بر این اساس «سیاه تنبل» علت فقر انسان سیاه پوست را به تنبلی او ربط میدهد و سیستم را تبرئه میکند.
«افغانی مجرم»: در ایران، یکی از کلیشههای مرسوم درباره مهاجری که از افغانستان میآید این است که او را به عنوان «مجرم» و «خطرناک» معرفی میکند. چرا؟ به این دلیل ساده که مردمی که از افغانستان برای کار به ایران میآیند اکثر در مناطق فقیرنشین و حاشیه شهر ساکن میشوند. و با توجه به کارهای دستی و کارگری، نوعی رقابت میان اقشار فقیر این شهرها و مهاجران افغانستانی رخ میدهد. اما چگونه شهروندان این مناطق میتوانند افغانستانیها را از محلههای خود اخراج کنند یا با آنها بدرفتاری کنند؟ اینجا دیگر کلیشه «تنبلی» کارکرد چندانی ندارد. در عوض ترسیم چهرهای «خطرناک» یا «مجرم» از مردم افغانستان به مردم این محلهها کمک میکند تا اجازه سکونت به این مردم ندهند و آنها را از محلههای خود بیرون برانند.
«پرستو»: کلیشهای است که در سالهای اخیر و پس از فساد اخلاقی برخی قدرتمداران شکل گرفت. البته زیربنای این کلیشه تصویری است که زن را به یک ابژه جنسی مبدل میکند و باعث میشود تا تمامی رفتارهای یک زن: از خنده، شادی، دوستی، آرایش بر مبنای جنسی فهمیده شود. و بدین شکل حیات اجتماعی زنان را محدود سازد. اما واژه «پرستو» کارکردی جز معطوف کردن نگاه اجتماعی از رابطه غیراخلاقی مرد قدرتمدار با کشیدن «پای یک زن» ندارد. در طی سالهای اخیر بارها شاهد بودیم که چگونه با بحث پرستو، یک ماجرای غیراخلاقی، تبهکارانه و یا فساد اخلاقی یک مدیر به حاشیه رانده میشود و همه ماجرا به داستان «یک زن» تقلیل داده میشود. علاوه بر آن میتوان تصور کرد که خلق چنین کلیشهای چگونه باعث خواهد شد تا زنان عرصه عمومی مجدد حذف شوند.
عبارت«تجزیهطلبی» نیز همجنس کلیشههای فوق است. عبارت «تجزیهطلب» جامعه هدف مشخصی دارد. این برچسب درباره بخشی از مردمی به کار میرود که از منظر جغرافیایی عمدتا در حاشیه ایران به سر میبرند: بهطور مشخص درباره ترکها، کردها، عربها وبلوچها. در حالیکه فارسها و دیگر گروههای قومی مشمول این برچسب نیستند. برای مثال، اگر فردی اصفهانی درباره معضلات قومیتها در ایران بنویسد، کلیشه تجزیهطلبی اصولا فعال نمیشود. اما به محض اینکه یک ترک یا عرب یا کرد مطلبی در این خصوص بنویسد، به سرعت اذهان به این سمت میرود که مبادا هدف او تجزیهطلبی باشد. و البته چنین پیش زمینهای به سرعت باعث ایجاد قضاوت دیگری و تحلیل کارهای آن فرد میشود.
کلیشه «تجزیهطلبی» تبعیض نژادی و قومی را تسهیل، ممکن و نرمالیزه میکند.
تجزیهطلبی با ممنوع کردن، مشکوک جلوهدادن و یا تابو کردن امکان گفتوگو درباره نابرابریها -از منظر قومی- تداوم تبعیض و ستم را نرمالیزه کنند. امروز صحبت از نابرابریهای قومی در ایران -حتی از منظر تخصصی- دشوار و به نوعی حوزه ممنوعه است. مرکز آمار ایران، برای مثال، اجازه پرسش از زبان مادری را در سرشماریها نمیدهد، پژوهشهای دیگر نیز عمدتا بدون توجه جدی به این مقوله انجام میشوند تا مبادا بحث نابرابری و انطباق آن با شکافهای قومی بررسی و سنجیده شود. نمونه واضح چنین هراسی را خیلی از دوستان عرب، ترک، بلوچ و کرد که مسئولیتی یا جایگاهی نیز در ساختار سیاسی داشتهاند حس کردهاند. یکی از دوستان، برای مثال، که سمتی نیز در وزارت آموزش و پرورش داشت، یکبار در دیداری دوستانه با حرارت درباره آموزش به زبان مادری و ضرورت آن توضیح میداد. وقتی تمام کرد، از او پرسیدم که آیا در جلسات تخصصی وزارتخانه این موضوعات را نیز این مطرح کرده است؟ پاسخ داد «نمیشود. به محض اینکه پای این بحث کشیده میشود، برچسب تجزیهطلبی به ما میزنند و حذف میشویم. ولی سعی میکنیم با ایماء و اشاره حرفمان را برسانیم.»
البته ممکن است بگویید که برچسب تجزیهطلبی بسیار مشخص به فعالیت و گرایشهایی گفته میشود که برخی افراد برای جدا کردن بخشی از ایران دنبال میکنند و مشمول بقیه افراد آن گروه قومی نیست. پاسخ این است که مشکل اصلی در کلیشهها این است که این کلیشهها بسیار انعطافپذیر هستند و به سرعت قابل تعمیم هستند و مبنای قضاوت و تحلیل کنش «دیگری» قرار میگیرند. وقتی کلیشه «مسلمان تروریست» جا میافتد، تبعات آن دامن همه افرادی که از کشورهای مسلمان میآیند (حتی اگر خود دیندار نباشند یا مسلمان نباشند) را نیز در بر میگیرد. بسیاری از سیکهای هندی صرفا به دلیل عمامه و دستاری که به خود میبندند مشمول تبعیض و نژادپرستی قرار گرفتهاند. برای مثال، در نتیجه رواج کلیشه «مسلمان تروریست،» چند سال پیش، و در یکی از مدارس آمریکایی، یک معلم مشکوک میشود که یکی از دانشآموزان کلاس او که نوجوان مسلمانی بود یک بمب ساعتی به همراه دارد. آنچه دانشآموز به همراه داشت، اما، نه یک بمب ساعتی که یک ساعت بود که او به عنوان کاردستی برای مدرسه ساخته بود. موضوع به عذرخواهی رئیس جمهور وقت آمریکا منتهی شد. آیا آن معلم مقصر بود؟ بدون شک آری. اما مقصر اصلی آن کلیشههای نژادی است که ذهن و قضاوتهای آن معلم را شکل داده بود تا با آن قضاوت برسد. کلیشههای نژادی، قومی و دینی مانند عینکی هستند که بخواهیم یا نخواهیم جهان اطراف ما را به رنگی که میخواهند در میآورند.
برای فهم خصلت نرمالیزاسیون کلیشه تجزیهطلبی، به شکاف میان استفاده از این واژه و پرهیز از طرح مباحث قومی توجه کنید. کسانی که بیشترین میزان استفاده از «خطر تجزیهطلبی» را دارند، افرادی هستند که به هیچ وجه مایل نیستند حتی در مورد مسائل قومی صحبت کنند. اگر خطر تجزیهطلبی، آنگونه که مدعیان آن عنوان میکنند، جدی است، آنگاه باید درباره آن صحبت کنند. باید به این سوالات پاسخ دهند که چرا گروههایی از مردم کشور به این متمایل شدهاند که به دنبال «تجزیه» بروند؟ زمینههای چنین تمایلاتی چه هستند؟ آیا ربطی میان رشد «خطر تجزیهطلبی» و «نابرابری» وجود دارد؟ چه مطالعاتی میتوان در این زمینه انجام داد؟ اینها سوالات اولیهای هستند که هر فرد مدعی «هراس و خطر تجزیهطلبی» باید به آنها فکر کند و پاسخ دهد. اما عبارت «تجزیهطلب» دقیقا کارکردی خلاف این راهکارها را دارد. «تجزیهطلب» مهری است که حتی اجازه بحث در این حوزهها را نیز نمیدهد. کارکرد کلیشه «تجزیهطلبی» بنابراین نه تنها «نرمالیزهکردن تبعیض» بلکه فراتر از آن «تابو کردن» صحبت از یک نوع تبعیض و ستم مشخص است.
ما تصور میکنیم که نسلکشی و قتل انسان دیگری امری عجیب و غریب است. اگر بشنویم در فلان کشور یک نسلکشی نژادی یا دینی رخ داده است تعجب میکنیم. از وحشیت و سبوعیت انسانها متعجب میشویم. واقعیت، اما این است، که کشتار و نسلکشی امری ساده برای انسانها است، البته به شرطی که ایدئولوژی و کلیشه موثر نیز وجود داشته باشد.
بر همین اساس، کلیشه «تجزیهطلب» باعث میشود تا در مطرح شدن بحث اعتراضات در استانهای حاشیهای به سرعت «معترض» و «تجزیهطلب» در این نقاط از کشور به هم دوخته شوند و واکنشهای بسیار شدیدتری در دستور کار قرار گیرند.
«تقسیم گروههای انسانی به نژادهای پست و برتر و سپس تقسیم نژاد سفید به آریا و سامی به کمک زبانشناسی در حقیقت و عمل یک ردهبندی و تقسیمبندی سیاسی با مقاصد اقتصادی طبقاتی و استعماری است و پایه و اساسی در علوم طبیعی، علوم اجتماعی و تاریخ ندارد.» (21)
دربارهی نژاد «سامی» و «آریا» میتوان در بررسی چگونگی استدلالهای نظریهپردازان نشان داد که هر وقت زبانشناسان خواستار نشان دادن حدود و ثغور یا محل زندگی اولیه یا خطوط مهاجرتی گروههای زبانی معینی هستند، از اقوامیکه بهنظرشان بر پایهی مشترکات زبانی در یک گروه قرار میگیرند یاد میکنند، و هر وقت نظریهپردازان نژادی در صدد اثبات «همنژادی» اقوامی برمیآیند از مشترکات و مشابهات زبانشناسی آنان سخن میگویند.
البته در طول تاریخ و از زمانهای بسیار دور در مناطق مختلف جهان اقوام و قبایل و گروههای انسانی متعدد و مختلفی زندگی میکردهاند که زبان، فرهنگ و نام خودشان را داشتهاند و با یکدیگر چه از نظر فرهنگی بهمناسبت مهاجرتها، مبادلات تجاری، جنگها و صلحها مربوط بودهاند، اما در هیچ کتیبه یا سند تاریخی، هیچ قومی به خود نام «سامی» نداده است:
«عهد عتیق از اقوامی سخن میگوید که از سام منشأ گرفتهاند، بی آنکه آنان را سامیها یا سامی بنامد.» (22)
با توجه به آنچه گفته شد، این پرسش مطرح میگردد که امروزه چگونه میتوان در تعیین هویت تاریخی، قومی و فرهنگی، تعلق داشتن به یک قوم را که اصولاً بدین نام و نشان وجود نداشته است، ملاک و پایهی استدلالها و بررسیها قرار داد.
دانش امروزی اثبات میکند که فرضیههای نژادی از بیخ و بن نادرست است و نمیتوان جامعهی انسانی را به استناد تفاوتها در مشخصات ظاهری جسمانی، به «نژادها» ردهبندی نمود، سپس این ردهبندی را به فرهنگ و تمدن و استعدادهای فکری و ذهنی تعمیم داد و در درون یک «نژاد» معین نیز دست به تقسیم داخلی زد و آنرا به گروههای کوچکتری، که باز هم باید از لحاظ صفات جسمانی و مشخصات فرهنگی متفاوت بوده و یکی بر دیگری مزیت و برتری داشته باشد تقسیم نمود.
همچنین، بررسیهای زبانشناسی نشان میدهد که زبانشناسی نمیتواند پایه و اساس قومشناسی یا چیزی شبیه آن باشد و با مقایسهها و تحلیلهای زبانشناسی نمیتوان نوعی ردیابی و «فسیلشناسی» زبانی راه انداخت و بر اساس آن انسانها را به «نژادها»ی مختلف تقسیم و برایشان «وطن اولیه» و «زبان اولیه» تعیین کرد. (23)
پروفسور شاپور رواسانی/نادرستی فرضیه های نژادی آریا، سامی و ترک/ص86-88