«...به پند اندرز اشخاصی که فکر میکنند باید فارسی سره نوشت و کلمات عربی را از زبان فارسی دور ریخت، توجه نکنیم. هر کلمه ای که در زبان فارسی رایج است. برای خود ارزش خاصی دارد. مطرود کردن این کلمه و خارج کردن آن از محیط زبان، یعنی خارج کردن مقداری بار ،فرهنگی، عاطفی و فکری از ذهن مردم. من تمام اشخاصی را که ایران را مهد تمدن بشریت میدانند و ایرانی را برتر از ترک و عرب و هندو می شمارند خائن به ایران و خائن به شرق میدانم. اینان دست پروردگان مستشرقهای تفرقه اندازی هستند که در ترکیه می گفتند، فرهنگ ترک از عرب و عجم بالاتر است و در ایران می گفتند فرهنگ ایران بالاتر از ترک و عرب است و در قاهره صلا بر میداشتند که فرهنگ عرب، عالیترین فرهنگ شرقی است. پس ما در مورد حمایت از زبان فارسی فقط میتوانیم با یک عنصر اجنبی به جدال برخیزیم و آن غربی است.
بیرون ریختن کلمات عربی از زبان فارسی، یعنی محروم کردن زبان از نیمی از مفاهیم شرقی و شرعی شعری فلسفی و هنری. و تازه کلمات عربی موجود در زبان فارسی، دیگر عربی نیستند، بلکه مصارفی دارند که تار و پود زبان فارسی برای آنان تعیین کرده است؛ و اگر کسی پیدا شد و کلمات عربی را بصورتی اغراق شده در بافت زبان فارسی بکار برد، بدون شک ذوق سلیم فارسی زبانان چنین لحن و بیانی را نخواهد پذیرفت، همانطور که در طول این سی چهل سال گذشته نپذیرفته است.»
رضا براهنی، تاریخ مذکر ص118
به نقل از کانال: «فضای سیاست و سیاستِ فضا/ آیدین ترکمه»: «این روزها که پهلویستها ظاهرن دوباره جان تازهای گرفتهاند و از ضرورت سرکوب حداکثری و کنارگذاشتن انتخابات و پیشبرد توسعهی اقتصادی دولتِمرکزیمحور در فردای براندازی حرف میزنند بد نیست این را یادآوری کرد که این نگاههای فاشیستی و استبدادی پیشینهای دست کم یکصدساله دارند. بسیار پیش از این فعالان توییتری، چهرههای مشروطهخواه و البته فاشیستی چون ملکالشعرای بهار، احمد کسروی، سیدحسن تقیزاده، مشفق کاظمی، عباس اقبال و دیگران در راستای ترویج این رویکردهای سرکوبگرانه قلمفرسایی کردهاند. حالا که به نظر دوباره در حال تکرار تاریخ هستیم بد نیست نگاهی بیاندازیم به نگاه چهرههای پیشگفته دربارهی وحدت ملی، تمامیت ارضی، دولت مرکزی و زبان فارسی.
یکی از بحثهای مهم، پیوندِ ساختگی و حالا دیرینه بین زبان فارسی و قلمروی ملی است. این پیوندِ خودسرانه از همان ابتدا دیگریستیز و فاشیستی و استعماری بوده است. از همین رو شاید بد نباشد خیلی گذرا و فشرده این پیوند جعلی را تبارشناسی کنیم. برای این منظور در ادامه برخی از گفتاوردها را از کتاب شاهرخ مسکوب تحت عنوان داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع (۱۳۷۳) نقل میکنم.
به گفتهی مسکوب، علامهی قزوینی نخستین کسی از ایرانیان بود که روش تحقیقات اروپایی و خاورشناسان را در پژوهشهای خود به کار برد. او نگران سرنوشت ملی زبان و نقشی است که فارسی به عنوان تکیهگاه و نگهدارندهی ملیت ما به عهده دارد.
عباس اقبال نیز در همین ارتباط چنین مینویسد: باید بگویم که نویسندهی این مقاله هیچگونه ارادتی به عرب ندارد و هر وقت که در تاریخ به فجایع ایشان برمیخورد به همان اندازهی حرکات لشکر اسکندر و ترکان غز و مغولان چنگیزی و ترکمانان و ازبکان و سالداتهای تزاری از آنها متنفر میشود اما از آنجا که زبان خالص در هیچ کجا وجود ندارد زبان ما با وجود واژههای عربی پس از هزار سال گرانبهاترین یادگارهای اجداد هنرمند ما و مابهالامتیاز شخصیت و قومیت ملت ایران است. آنها که میخواهند واقعن به استحکام ملیت ایران از راه زبان خدمت کنند باید سعی داشته باشند به زبانی چیز بنویسند که لااقل اکثر فارسیزبانان دنیا آن را بفهمند و آن همان زبان اجدادی ماست که حتا ساکن ترک آذربایجان و لر بختیاری و کرد بانه و سقز و افغان کابل و قندهار و مستشرق فارسی آموخته همه آن را میفهمند.
زبان از نظر اقبال پدیدهای تاریخی و مهمترین نقش آن خدمت به ملیت است.
در برابر تاریخنگاران و ادیبان سنتگرای همان عصر، کسروی سنتشکن و بیپروا از زبان تاریخ فرهنگ و ملیت ایرانی استنباط و دریافت دیگری دارد. ولی او نیز مانند مخالفانش زبان فارسی را خدمتگزار ملیت میشناسد. باری زبان مانند کشور است و کسروی خواستار استقلال زبان فارسی است برای استقلال کشور. او راههایی پیشنهاد میکند اما نخستین همهی آنها راهی تاریخی، بازگشت به گذشته است، بازگشت به کتابهای ناصرخسرو ... رویآوردن به تاریخ زبان به قصد پاکساختن و ساماندادن به زبان برای ساماندادن به کشور.
کسروی خواستار یک ملت و یک دولت سراسری متمرکز است و همچنان که در کشورداری خودسری خانها و جدایی ایلی را برنمیتابد در فرهنگ ملی نیز جایی برای زبانها و گویشهای دیگر بجز فارسی نمیبیند: «این زبانها و نیمزبانها که در ایران است باید از میان برود. در یک توده تا میتوان باید جداییها را کم گردانید.»
در میانهی آن دو دانشمند سنتگرا و سنتشکن، محمدعلی فروغی جای دارد که او نیز زبان فارسی را چون گوهر هویت ما برای نگهداری و پایداری ملیت ایرانی از هر چیز دیگر ضروریتر میداند. به گفتهی مسکوب، در آن روزگار آشوبزده تنها راهی که برای خروج از بنبست به نظر دوستداران ایران میرسید تشکیل دولتی مرکزی و مقتدر بود. هرجومرج راه را برای دیکتاتوری هموار میسازد. ملکالشعراء بهار میگوید: «من از آن واقعهی هرجومرج مملکت که هر دو ماه دولتی به روی کار میآمد و میافتاد و ناسزاگویی مخالفان مطلق هر چیز و هرکس رواج کاملی یافته بود و نتیجهاش ضعف حکومت مرکزی و قوتیافتن راهزنان و یاغیان در انحاء کشور و هزاران مفاسد دیگر بود از آن اوقات حس کردم که مملکت با این وضع علیالتحقیق رو به ویرانی خواهد رفت ... معتقد شدم که باید حکومت مقتدری به روی کار آید، باید دولت مرکزی را قوت بخشید باید مرکز ثقل برای کشور تشکیل داد، باید حکومت مشت و عدالت را که متکی به قانون و فضیلت باشد رواج داد. همواره در صفحات جریدهی نوبهار آرزوی پیداشدن مردی که همت کرده مملت را از این منجلاب بیرون آورد پرورده میشد. دیکتاتور یا یک حکومت قوی یا هر چه ... در این فکر من تنها نبودم این فکر طبقهی با فکر و آشنا به وضعیات آن روز بود. همه این را میخواستند تا آنکه رضاخان پهلوی پیدا شد و من به مرد تازهرسیده و شجاع و پرطاقت اعتقادی شدید پیدا کردم»
بهار همچنین دربارهی وثوقالدوله مینویسد: باید زمام کار را طوری به دست میگرفت که با توپ هم نشود از او پس گرفت. رئیس دولت ما نخواست یا جرات نکرد طرز کار آتاتورک یا موسولینی را پیش گیرد و این کار بعدها صورت گرفت ولی به دست عدهای قزاق نه به دست عدهای عالم و آزادیخواه.
احمد کسروی که در هیچ زمینهی دیگری شباهتی با بهار ندارد در این مورد مثل او آرزو میکند روزی دستی نیرومند با مشتی آهنین راهزنان و گردنکشان و جداییخواهان را سرکوب و پیش از هر کار ایران پراکنده را یکپارچه کند. او که در زمان برقراری حاکمیت دولت در خوزستان رئیس عدلیهی آنجا بود در جشنی به مناسبت پیروزی سردار سپه بر خزعل گفت: «من به خوبی میدانستم که بازوی نیرومندی را خدای ایران برای سرکوبی گردنکشان این مملکت و نجات رعایا آماده گردانیده است. صد شکر خدا را که عاقبت نوبت نجات خوزستان هم رسید. میبینیم که آن دست خدایی به سوی این سرزمین دراز شده است و با یک مشت گردن آخرین گردنکشان ایران و طاغی خوزستان را خرد کرده است»
تقیزاده در مجلهی آینده برای حفظ وحدت ملی ایران چهار رکن برمیشمارد که اول «امنیت عمومی و قدرت قاهر مرکزی دولت در اکناف مملکت از دور و نزدیک و از ریشهبرانداختن ملوکالطوایف، بزرگترین و مهمترین قدمی است که این مملکت به سوی استقلال و تشکیل حقیقی دولت برمیدارد و این فقره شرط اساسی وحدت ملی نیز هست.»
مشفق کاظمی نویسندهی تهران مخوف نیز یکسال پیش از پادشاهی رضاشاه در سرمقالهی نامهی فرنگستان پس از شرح نادانی خرافهپرستی و عقبافتادگی مردم مینوشت راهی برای نجات کشور نیست جز آنکه یک صاحب فکر، فکر نو زمام حکومت را در دست گرفته با یک عمل، عملی تازه، خاتمه به این وضعیات بدهد. آنگاه او نیز مانند بهار از موسولینی نام میبرد و روش حکومت او را میپسندد و برای ایران خواستار فرمانفرمای مطلقی است که علم و عمل را توامان دارا بوده خاتمه به وضعیت فعلی داده ترتیب زندگانی شیرین برای آتیه بدهد.»