زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...
زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...

خویشاوندکشی برای قدرت

«چند مثال: چون کمبوجیه به شاهی رسید، برادرش (بردیا) را کشت. اردشیر درازدست، عمویش(ویشتاسب) را کشت و به شاهی رسید. سغدیان نیز برادرش (خشایارشای دوم) را کشت و به شاهی رسید. داریوش دوم هم برادرش (سغدیان) را کشت و به شاهی رسید. همین که اردشیر سوم به شاهی رسید، اغلب خویشان و حتی شاهدختها را کشت و به شاهی رسید. اشک یازدهم(فرهاد سوم) را، دو پسرش (مهرداد و ارد)، کشت. مهرداد پدرکش بر تخت پدر نشست و پس از چندی، ارد او را کشت. همین که اشک چهاردهم (فرهاد چهارم)، به شاهی رسید، برادرانش را کشت و چون پدرش او را ملامت کرد، وی را هم کشت. اشک پانزدهم (فرهاد پنجم)، با همدستی مادرش (مویزا)، پدرش را کشت و با مادرش، مشترکا بر تخت سلطنت نشستند. شیرویه (قباد دوم)، همه برادرانش را کشت. چون شاه اسماعیل دوم به سلطنت رسید، همه برادران  و سپس برادر زادگانش را کشت. شاه عباس بزرگترین فرزندش (صفی میرزا) را کشت و دو فرزند دیگرش را کور کرد. شاه صفی، شکم همسرش را درید و مادرش را زنده به گور کرد. آقامحمّد خان چند تن از برادرانش را کشت و چند تن دیگر را کور کرد.

درست گفته اند که «المُلکُ عَقیمٌ لا رَحِمُ لَهُ» و «لا ارحامَ بَین َ اَحَدٍ» به گفته نظامی: خطرهاست در کار شاهان بسی/ که با شاه خویشی ندارد کسی.

 همچنین از پیامبر خدا-ص- نقل کرده اند: خداوند رابطه خویشاوندی پادشاهان را بریده است. آنان شیفته پادشاهی هستند؛ تا آنجا که یکی، برادر و پدر و فرزند و جدّش را می کشد؛ مگر کسانی که پروا پیشه باشند و ایشان نیز اندکند. (فردوس الاخبار ج1،ص121)


محمد اسفندیاری، آسیب شناسی دینی، ص248 

فلسفه خسروانی

فلسفه خسروانى یا پهلوى که ایرانیان مسلمان آن را «فهلوى» ظبط کردند، فلسفه ثنویت است. اما کدام فلسفه است که کاملاً از ثنویت فارغ است و نیازى به آن ندارد. ما نام افراد معدودى از فلاسفه فهلوى را شنیده‏ ایم از قبیل جاماسب، فرشادشور و بزرگمهر که اثرى از آنها براى ما نماده است. مى‏توان گفت در میان آثارى که دردست هستند آنچه در این موضوع ناب تر از همه است «حکمت الاشرق» شهاب ‏الدین سهروردى و رساله‏ هاى جانبى آن است. اگر ثنویت فهلوى همان است که این نابغه مرموز فهمیده است هم جنبه طبیعى آن قابل درک است و هم جنبه ماور الطبیعه آن. و در حقیقت حکمت اشراق او همان است که در فروع به افلاطون و در اصل به شخص زردشت منتسب مى‏دارد. از بیانات او برمى‏آید که احتمالاً به متونى از فهلویان دست یافته بوده و از محافظه‏ کارى‏ هاى بى ثمرش معلوم مى ‏شود که از افشاى آنها پرهیز کرده. او مانند افلاطون و بالاتر از او معتقد است که حاکمان باید حکیمان باشند و فیلسوف جانشین خدا در زمین است و هرگز زمین از وجود جانشین خدا خالى نخواهد بود.

ما سهروردى را یک فرد شیعى نمى ‏شناسیم اما فلسفه او علاوه بر اصول فهلویات از فلسفه تشیع نیز شدیداً متأثر بوده است و ظاهراً همین دو گرایش اساسى است که وى را در 36 سالگى در نظر صلاح‏ الدین مستحق اعدام کرد. صلاح الدین ایوبى هنوز از حمام خونى که در مصر از فاطمیان و شیعیان به راه انداخته بود سر و صورت را نشسته بود که آوازه «حکومت حق حکیمان است» برایش قابل تحمل باشد.

همانطورى که اصول فلسفه سهروردى ترکیبى از اصول افلاطون، فهلویون و شیعه بود، اصول فلسفه نیچه ترکیبى از ایونى ‏ها، فهلویون، افلاطون و اصول فیزیک و زیست‏ شناسى بود. سهروردى مانند افلاطون علت استحقاق حکومت حاکمان را فلسفه مى‏ داند، ولى نیچه فلسفه را از شرایط لازم سوپرمن مى‏داند.

ثنویت در تعبیر «نور و ظلمت» زمانى اساس اندیشه محافظه کاران در قالب «تصوف» در سرتاسر ایران رواج یافت و از آنجا به سایر ممالک اسلامى سیل آسا حرکت کرد به حدى که زبان فارسى در همه کشورهاى اسلامى زبان تصوف گردید. که صدرالدین قونوى صوفى، در مصر به زبان فارسى تدریس مى‏کرده است. اما سهروردى در زیر چتر تصوف به شکل متعارف آن قرار نگرفت. با دستى در فهلوى شرقى و دستى در افلاطون غربى به معرفى فلسفه‏اى مشخص پرداخت و همین اقدام در شراط آن روزى کافى بود که محافظه کارى‏ هاى فیلسوفانه‏ اش بى ثمر گردد. بینش او مانند نیچه اصل حکومت را از نفوذ دموکراسى، کنار مى ‏کرد لیکن او در صدد تحکیم اخلاق و مساوات بود. حکمت او مانند خودش جوانمرگ نگشت پس از او در بستر تصوف فعالیت پر دامنه ‏اى داشت. جلال‏الدین رومى را باید پیرو اصولى که از دو شخصیت مرموز یکى شیعى و دیگرى سنى گرفته بود، دانست: اول سهروردى دوم محى الدین ابن عربى.

عزیز الدین نسفى در ظاهر یک صوفى و در باطن تبیین کننده راه او بود که بیشتر به جنبه الهامى آن مى ‏پرداخت. حکمت اشراق مناطق سنى نشین امپراطورى اسلامى را در لباس تصوف فتح کرد اما در مناطق شیعى نشین روى خوشى ندید. باتوسعه تشیع در ایران عرصه هم بر حکمت اشراق و هم بر تصوف تنگ گردید. زیرا شیعیان در یافته بودند که رهوار عشق و الهام در چهار چوبه هیچ منطقى محصور نمى‏ گردد. بر خون سهروردى نه سنى‏ اى گریست و نه شیعه‏ اى.

تشیع فلسفى‏ ترین شعبه اسلام است که از مایه آسمانى و الهام قوى اى هم بر خور دار است که دقت فلسفى در آن با ظرافت الهامى در هم آمیخته است. با این همه این مرغزار آشیانه فلسفه انعطاف‏ ناپذیر ارسطو گردید. به نظر مى‏رسد آنچه باعث این موضوع شده خصوصیت منطق ارسطو باشد که در چهارچوبه مشخص قرار داشت و هیچگونه سیالیتى در آن وجود ندارد اما این حقیقت هم وجود دارد که فلاسفه ارسطوئى نیز خود شان را بر اندیشه شیعه، تحمیلى مى‏دانستند. بارها از طرف آنان تکفیر شدند. صدرالدین شیرازى از بى مهرى مردم شهر و کشور خود که شیعه بودند ناله‏ ها دارد.
ما اطلاع لازم را از فلسفه تشیع نداریم و یا نخواسته‏ ایم داشته باشیم اما وجود چنین فلسفه‏اى یک واقعیت است، این عدم اطلاع کافى موجب مى‏شود که دچار تناقض گردیم «لینتون مى‏ گوید» «پیغمبر اسلام ابو بکر پدر زن خود را جانشین خویش کرده بود اما او مرد کهنسالى بود و پس از دو سال وفات کرد. در این هنگام اسلام به سه فرقه عمده یعنى شیعه، سنى و خوارج منشعب شد» در حالى که خود سنى ‏ها که پیروان ابو بکر هستند منکر هرگونه وصایت و تعیین جانشین از ناحیه پیامبر شان هستند. وى سپس مى‏گوید « شیعیان که اصولا ایرانى بودند آداب و بینش زندگى ساسانیان قبل از ظهور اسلام را با تعلیمات اسلام به هم آمیخته و از آن فرقه‏ هاى مذهبى و مسلک‏ هاى عرفانى چند به وجود آوردند».

اولا باید توجه کنیم که قبل از آنکه ایرانیان شیعه شوند امپراطورى شیعه در مصر بود که مردمانش یا عرب بودند ویا قبطى.

ثانیا آنچه مسلم است این است که شیعیان با وجود اصل الهامى در بینش و ذائقه شدید عرفانى شان، هیچ مسلک و مرام شناخته شده تصوف را به رسمیت نشناخته‏ اند. باید گفت تعداد کمى از مسلک‏هاى مزبور بود خودشان را شیعه دانسته‏ اند، هر چند شیعیان اهمیتى به آنان نداده باشند. در میان فرقه‏ هاى اسلامى دافعه شیعه از همه شدیدتر بوده است.

اینجاست که در مى‏ یابیم آنان که مى‏خواهند نیچه را یک ایرانى به تمام معنى بدانند و یک ایران 4000 ساله را یکجا در نیچه مشاهده کنند عجولانه و با مسامحه سخن مى‏گویند. اصلى که نیچه بدان معتقد است، که «سوپرمن ظهور خواهد کرد» رابطه‏ اى با انتظار ظهور مرد برتر شیعه ندارد. شخصیت و آثار نیچه نشان مى‏دهد که خود او اطلاعى از این اصل تشیع نداشته. در ثانى سوپرمن شیعه سوپرمن سنى هم هست با این تفاوت که مرد برتر شیعه آسمانى‏ تر از مرد برتر سنى است.

بنابراین سوپرمن نیچه بیشتر به مرد برتر سنى شبیه است تا مرد برتر شیعه. اما این تصور هست که شیعه در اصل «خاندان برتر» که مرد برتر هم باید از آن خاندان، باشد با اصل اشرافیت خواهى نیچه نزدیک است، لیکن مساوات خواهى شیعه که آن را از طرفدارترین اندیشه ‏ها نسبت به «عدل» باید دانست آن را در جهت مخالف نیچه قرار مى‏دهد. خداى شیعه از عدل خودش خارج نمى‏گردد.

با اینکه بى تردید اتهام سهروردى در ظاهر فهلوى گرائى بود و در باطن عدم سازگارى او با برداشت تسنن از حکومت - که مئالاً به یک هم آوائى باشیعه مى‏گردید - بود. اما عدم اعتناى شیعیان به او و به فلسفه او و نیز به دنباله روان صوفى او، نشان مى‏دهد که تفکر شیعه هیج تلفیقى با اندیشه‏ هاى عصر ساسانى ندارد.

تناقض دیگر در این است که از طرفى انشعاب مسلمان‏ها به سنى و شیعه را همزمان با وفات پیامبر (ص) بدانیم که علتى غیر از جانشینى و حکومت نداشته است و از طرف دیگر باور شیعه به حاکمیت متسلسل خاندان على (ع) را - که به قول لینتون برادرزاده پیامبر (ص) است - با «فرّى» که در ایران پیش از اسلام بوده در ارتباط بدانیم.

بلکه قضیه کاملاً برعکس است: اقوام ایرانى و فلسفه حاکم بر آن معتقد است که خاندان هاى فاقد «فر» نمى‏توانند به حکومت برسند یعنى هم نباید حکومت کنند و هم به حکومت رسیدن‏شان غیر ممکن است. امکان موفقیت براى آنان فقط چند صباحى هست که چونان ضحاک سرنگون مى‏شوند. لیکن شیعه در مواردى حکومت مخالفین را تحمل کرده است.

تصور من این است که فلسفه شیعه در ماهیت خودش پیچیده‏ ترین فلسفه‏ اى است که هر محقق باید براى شناختن آن دقت تعقل را با حساسیت دقیق الهامى بیامیزد و در عین حال توجه داشته باشد که الهام شیعى درست مانند تفکر در چهارچوب تعقل قرار دارد. و این مشخص‏ ترین و تعیین کننده‏ ترین ویژگى فلسفه شیعه است که این ویژگى را در هیج فلسفه و اندیشه‏ اى نمى‏ یابیم. شیعه میان تعقل و الهام هیچگونه تضادى نمى‏بیند. به عبارت دیگر: عشق شیعه عقل را دود نمى‏کند و تعقل شیعى با عشق متعاون است. بر خلاف بینش جلال‏ الدین رومى که عشقش عقلش را دود مى‏کند.

منبع: کتابِ "چنین گفت نیچه " نوشتهء ت. و (دریافت کتاب)
__________________

خشونت در کتاب مقدس یهود و مسیحیت

در این پست به خشونت و بعضا وحشی گری هایی که روحانیون مسیحی-یهودی در کتاب مقدس شان نوشته اند می پردازیم.

از کتاب: جستارهایی در مسیحیت
مقدمه:

مبشران مسیحی و رسانه های غربی همواره اسلام را به خشونت متهم می کنند. پاپ بندیکت شانزدهم در اولین سخنرانی خود در آلمان اسلام را دین خشونت می نامد. سازمان های تبشیری مسیحی نیز مدام بر طبل این فتنه می کوبند و با تمام امکانات رسانه ای مانند ساخت انیمیشن، بازی های رایانه ای، اخبار رسانه ای، فیلم های سینمایی، سایت های اینترنتی و... به طور مستقیم و غیرمستقیم درصدد معرفی چهره خشنی از اسلام هستند. برخی از افراطیان سلفی نیز با ارتکاب جنایات وحشیانه ای به نام اسلام بهانه های لازم برای خشن جلوه دادن اسلام را در اختیار ایشان گذاشته اند.
مسیحیان و افراطیان دست به دست هم داده اند تا بتوانند چهره ای تاریک از اسلام، این خورشید محبت و معنویت ترسیم کنند؛ آیینی که اساس دین را محبت می داند1 و تمام سوره های قرآنش با ذکر مهربانی و بخشندگی خداوند زیرا آنان یا برادر « دینی تو هستند و یا در انسانیت شریک و نظیر تو» آغاز می شود؛ دینی که به مؤمنانش می آموزد که چتر مهربانی ات را بر سر تمام نوع انسانی بگستران.2
ما جوهره تمامی ادیان، از جمله مسیحیت و یهودیت، را محبت و معنویت می دانیم و احترام به پیروان آنها را لازم و ضروری؛ اما در این مجال کوچک می خواهیم سفری کوتاه در کتاب مقدس و متون مسیحی داشته باشیم تا امکان مقایسه میان تعالیم قرآن و اسلام و کتاب مقدس و مسیحیت، برای همگان فراهم گردد.

1 - امام صادق علیه السلام فرمودند : هل الدین الا الحب . بحار الانوارج ۶۵ ، ص ۶۳
2. نهج البلاغه: نامه ۵۳

روی لینک ها کلیک کنید:

تاثیر فرهنگ و تمدن اسلام در اروپا

"فرهنگ اسلام در اروپا" یا "خورشید الله بر فراز مغرب زمین" نام کتابی است از دکتر زیگرید هونکه پژوهشگر آلمانی با ترجمۀ مرتضی رهبانی.
نویسنده در این اثر به تاثیرات عمیق فرهنگ و تمدن اسلامی بر اروپا و رنسانس می پردازد و نیز به اقتباس های غربی ها، از اکتشافات و اختراعات اندیشمندان مسلمان. 
اختراعات و اکتشافاتی که معتقد است غربی ها آنها را از مسلمانان گرفته و به نام خود ثبت کرده اند:
«تمدن اسلامی تعداد زیادی کشفیات گرانبها و اختراعات در همه بخش های علم تجربی به مغرب زمین هدیه کرده است که بعدها اکثر آن ها را نویسندگان اروپایی دزدانه به حساب خود گذاردند.» ص311-312
در این مطلب بخشهایی از کتاب مذکور نقل می شود.
روی لینک ها کلیک کنید:
16- پزشکی- بخش نخست

نیز بنگرید به این مطلب:

شاهزاده کشی!

به نقل از "جامعه شناسی نخبه کشی" نوشته علی رضاقلی

«تمامی تاریخ ایران شاهدی است بر تجاوزهای متعدد و مداوم به جان و مال مردم. گذشته از غصب مال و اموال مردم، ایران کشوری بود که در آن شاهان و شاهزادگان نه فقط به وسیله دشمنان بلکه توسط بستگان خود نیز به قتل می رسیدند و یا کور و اخته و ...می شدند. شمار شاهزادگان ساسانی که در حین شکار برای همیشه مفقود (یعنی «مرداب غرق») شدند یا به دست بستگان خود کور شده و به قتل رسیدند قابل ملاحظه است.
«در ایرانِ بعد از اسلام و طی قرن هایی که به متحد شدن دوباره ایران در دوره صفوی انجامید، همین سنت برقرار بود. تاریخ صفویان نیز سرگذشت بی پایانی است از قتل و کور کردن اعضای خاندان سلطنتی بگذریم از دیوانیان و مردم عادی. برای نمونه اسماعیل دوم به وسیله بستگانش به قتل رسید، محمّد خدابنده را کور کردند و عباس اول حتی یکی از پسران خود را سالم نگذاشته بود که بتواند جانشینش بر تخت بنشیند. نادر شاه افشار، غلام یکی از ایلات، که بعدها به راهزنی پرداخت، سپس سردار بزرگ و بنیانگذار سلسله افشار شد، فرزند خود را در یک حمله عصبی کورکرد. آغا محمدخان قاجار، شاهرخ را (که به دست دیگران کور شده بود) برای افشای محل اختفای گنجینه هایش چنان وحشیانه شکنجه کرده که به رغم اعتراف زنده نماند. خود آغا محمدخان در نوجوانی و در پی شکست طایفه اش در جنگ با قبیله ای دیگر اخته شده بود. هنگام فتح کرمان، او آن قدر مردم آن شهر را کور و اموالشان را غارت کرد که عواقب مخربش هنوز گریبانگیر آن منطقه است. «سلاطین» زندیه که سرانجام به وسیله آغا محمدخان سرنگون شدند، برخلاف افسانه رایح، در برادرکشی و خیانت به اعضای خاندان خود مهارت بسزایی داشتند. دامنه این پدیده حتی به اواسط قرن نوزدهم میلادی هم می کشد. عباس میرزای ملک آرا پسردوم و محبوب محمدشاه، نزدیک بود در سن یازده سالگی به دست برادر بزرگش، ناصرالدین که بعدها به تخت نشست به قتل برسد. عباس میرزا جان خود را مدیون مداخله سفرای مهم خارجی و دولت های متبوعشان می داند. اما ضمنا اموال شخصی اش مصادره شد. و لوازم خانه اش را ماموران برادرش غارت کردند. سرنوشت اهل دیوان خود فصل بزرگ دیگری است. سرانجام دهشتناک وزیران اعظم، مجدالملک یزدی، خواجه شمس الدین جوینی( که خود در به قتل رساندن اولی سهیم بود) و خواجه رشیدالدین فضل الله به دست ایلخانان مغول چندان معروف است که احتیاج به توضیح ندارد.
این در مورد فرمان شاه صفی مبنی بر قتل عام خیانت بار خاندان امام قلی خان(سردار بزرگ صفوی که جزیره هرمز را دوباره تصرف کرد و حاکم فارس شد) نیز صادق است. همین طور سرنوشت وحشتناک حاج ابراهیم کلانتر، اعتماد الدوله! به دست فتحعلیشاه و نیز قتل قائم مقام و امیرکبیر به فرمان محمدشاه و پسرش ناصرالدین شاه، قتل تیمورتاش و سردار نصرت الدوله و دیگران به فرمان رضاشاه پهلوی از جمله این موارد است.
از این گذشته، این واقعیت که ماموران دولت، از وزیر اعظم تا درباریان را بدون اجازه قبلی و با حتی برکناری از مقامشان در ملأ عام فلک می کردند، شاهد دیگری است بر اینکه نه تنها هیچ اشرافیت و شهروندی وجود نداشته بلکه هیچ گونه چارچوب قانونی و اصول سنتی در میان نبوده است.»1

1- اقتصاد سیاسی ایران،ص 43-44