زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...
زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...

نقد کلیشه عرب نشدیم چون شاهنامه داشتیم!

بارها این کلیشه رایج را شنیده ایم که ایرانیان مثل مصر و سوریه عرب نشدند چون فردوسی نداشتند! این سخن را هم از اندیشمندی مصری به نام محمدحسین‌ هیکل نقل می کنند. صحت و سقم این نقل قول را نمیدانم گرچه در صورت صحت هم چیزی از مهمل بودن اش کم نمی کند. (گویا هیکل از ملی گرایان عرب هم بوده که اظهار چنین سخنی را از او بعید می نماید) 

این کلیشه همیشه با یک بارِ معنایی منفی و در ذمّ عربها و  برخی از کشورهای عربی همچون مصر، و در جهت ایجاد تفاخرو مباهات قومی- ایرانی گری بیان می شود، و از ابزارهای عرب ستیزانه ایدئولوژی پارسی آریاگری  است.

در نقد این کلیشه می توان به موارد چندی اشاره کرد. گرچه نقد نوشتن بر چنین مهملاتی ستم است بر واژه "نقد"، اما چه می شود  کرد که این حرفهای عوامانه حتی بین برخی از به اصطلاح خواص و به اصطلاح اهل فرهنگ نیز تکرار می شود. گرچه از ناسیونالیست و قومگرا جماعت انتظاری از بابت بیان چنین تُرهاتی نیست. به هرحال بیان چنین سخنانی از هر کسی، معیار خوبی ست برای تشخیص نادانی و کلّاش بودن اش . زیرا از کسی که با طرح چنین سخنان عوامانه ای -که با  هدف تهییج احساسات ملی-قومی بیان می شود-، جز با همین صفات نمی شود یاد کرد.

1- شاهنامه در قرن چهارم سروده شد. در زمان حکومت ترکان غزنوی و دویست سال بعد از پایان یک حکومت عربی بر ایران. و به گفته ای در قرن هفتم نسخه هایی از آن پیدا شد. اگر قرار به تغییر زبان توسط فاتحان می بود، همان دو قرن اول کار یکسره می شد، و نیازی به فردوسی و شاهنامه اش نمی شد تا چهار قرن بعد بیاید و یک تنه جلوی عرب شدن میلیونها نفر را بگیرد، آن هم با چند نسخه محدود که معلوم نیست در دسترس چند نفر قرار داشت و چه تاثیری قرار بود بگذارد. 

فرضا هم بخاطر کار فردوسی باشد، سوال این است که با توجه به محدودیت های آن زمان، چند نسخه از شاهنامه نوشته شد و در اختیار چند نفر قرار گرفت؟ آیا نسخه هایش در دسترس همه نخبگان بود تا از آن تاثیر بپذیرند؟ از عامه مردم که بار اجتماعی حفظ هر زبانی به دوش شان است سخن نمی گوییم زیرا سوادی نداشتند که سروده هایی در سطح سره نویسی فردوسی را بخوانند! «امروزه بعد از گذشت یکصد سال از نظام آموزشی مبتنی بر زبان فارسی، آن هم با استفاده از روشهای بسیار موثری مانند شبکه مدارس و کتب و رادیو تلویزیون و سینما و غیره، هنوز هم زبان قومیتیهای غیر فارس به جای خود باقی است. این امکانات در دوره فردوسی در حد صفر مطلق بوده است.»+

در مصر هم ظاهرا در قرن سوم هجری بود که عربی جایگزین قبطی شد. بیت عجم زنده کردم بدین پارسی هم گویا الحاقی و جعلی از آب در آمده!. البته در صورت صحت هم بیتی بود مثل سایر 60هزار بیت دیگر که بین دو جلد مدفون بوده، و قرنها بعد کشف شده تا در عالم خیال و افسانه پارسی را زنده کند!

 2- در شام و سوریه حکومت عربی غسانیان برپا بود که نیازی به عرب شدن نداشت! همچنین است در عراق که منذریان حاکم بودند، و نیز میسانیان در بخش هایی از آن.

3- اساسا هیچ برنامه اجباری و سازمان یافته جهت تغییر زبانِ کشورهای فتح شده و اسلام پذیرفته وجود نداشت تا با تفاخر گفته شود عرب شدند و ما نشدیم و فردوسی داشتیم و نداشتند. سابقا در این مطلب اشاره ای شد که: «کدام حکومت، آن هم در سده‌های گذشته که از تلویزیون و رسانه‌ها خبری نبوده و کتاب هم وسیله فراگیری بین مردم نبوده و نظام آموزشی مرکز گرا هم وجود نداشته، قادر به تغییر زبان ملتها، آن هم در این مقیاس بوده است؟»

4- آنچه در مصر و  شمال آفریقا و با تسامح در عراق و سوریه اتفاق افتاد، نه یک برنامه ریزی هماهنگ و منسجم برای امحای زبانهای پیشین از جانب دولتهای حاکم، بلکه یک فرآیند وپروسه ای کاملا فرهنگی بود. زیرا زبان آن ملت ها مثل سریانی و قبطی و آرامی...، با عربی هم خانواده و از یک ریشه اند، تا جایی که گفته اند عربی و عبری ریشه در زبان آرامی دارند، و آرامی حکم زبان مادر را دارد. عربی، بخاطر پیشرفت در قواعد دستوری باقی ماند و بقیه گویش ها کنار رفتند.

 به گفته پیرنیا نسبت این زبان ها به یکدیگر، مانند نسبت عربی عوامانه با عربی فصیح است. 

با تبدیل شدن زبان عربی بعنوان زبان رسمی و علمی ممالک اسلامی، این زبان بدلیل ظرفیت و قدرت اش برای تولیدات علمی، و نیز پیشرفت اش در قواعد صرفی و نحوی، همه نخبگان جهان اسلام، آنرا بعنوان زبان اول برای ارائه اندیشه هایشان انتخاب کردند. علاقه نخبگان ایرانی به زبان عربی تا جایی بود که از ابوریحان بیرونی نقل شده که "عربی بهترین زبان برای بیان مسائل علمی و علاقه ام به آن طوری است که اگر مرا به عربی ناسزا گویند بیشتر دوست دارم تا اینکه به برخی زبان های دیگر بستایندم"

  بدین ترتیب طی چند قرن، عربی، زبان علمی جهان اسلام شد، و برای همه مناطقی که ساکنان اش با عربها از لحاظ قومی و زبانی، از یک تبار و ریشه بودند، به زبانی رسمی تبدیل شد. پیرنیا می نویسد عبریان اسرائیلی 1500 سال قبل از میلاد عربی را بی مترجم می فهمیدند. (1389،ج1،ص30) جرجی زیدان هم ذکر کرده که «در آن موقع اگر عربی از حجاز به عراق و حبشه و فنیقیه می رفت محتاج مترجم نبود و زبان کلدانی و آشوری و حبشی را می فهمید همانطور که اکنون عرب شامی بی نیاز از مترجم به مصر می آید، و بنی اسرائیل 15 قرن قبل از میلاد مدت40سال در صحرای عربستان بدون مترجم به سر می بردند» (1345،ص8تا12) 

 لذا علت اصلی در جایگزینی عربی با قبطی و زبان های شمال آفریقا، این است که این ملتها سامی بوده و بر خلاف ایران، قرابت های فرهنگی-قومی و زبانی بیشتری با عربها داشتند که زبان عربی را در یک فرآیند تدریجی پذیرفتند. همچنین واژگان بسیاری از زبانهای  قبلی شان در قالب لهجه های مختلف عربی باقی ماند.

 فلذا «این فرضیه اصلا قابل قبول نیست که اعراب، مردم تازه مسلمان را به زور وادار به یادگیری زبان عربی و استفاده از آن در زندگی روزمره بکنند. ثانیا قابل قبول نیست که اعراب این همه کلمات عربی را به اجبار وارد زبان فارسی و ترکی کرده باشند. ثالثا قابل قبول نیست که شاهنامه به حفاظت زبان فارسی کمکی کرده باشد، زیرا زبان ملتهای تازه مسلمان دیگری نیز بدون داشتن شاهنامه محافظت شده است+

کلیپی در موضوع این پست به نقل از کانال تلگرامی پایان تک زبانی

پاسخ عبدالنبی قیم به جواد طباطبایی و یکی از هوادارنش پیرامون فردوسی شعر و ادبیات عرب

آقای عبدالنبی قیم در سال 97، در سایت عصر ایران پاسخی مکتوب به سردسته ایرانشهری ها -سیدجواد طباطبایی- پیرامون گفته هایش مبنی بر اینکه عرب ها نمی توانند شاهنامه داشته باشند، دادند که این پاسخ منجر به نقدی بر ایشان از جانب یکی از دوستداران طباطبایی گردید، و جناب قیم نیز متقابلا پاسخی به ایشان دادند. لینک این دو مطلب را در این پست تقدیم می کنم به همراه نقل مواردی از آن دو مطلب.

قبل از نکاتی پیرامون سخنان اش طباطبایی عرض می کنم. ایشان  در سخنرانی اش مطالبی گفته که پرداختن به آن مستلزم وقت بسیار و نوشته ای طولانی است. مثلا این سخن که "ایران، نخستین دولت جهان" است! چون این سخن از باب تفاخرات معمول و کلیشه ای اکثر نژادگرایان است از پرداختن به آن صرف نظر می شود. اما اینجا به صورت مختصر به برخی مطالب اش می پردازم.

 طباطبایی در جایی گفته که خواجه نظام الملک شبه تئوریسین اندیشه ایرانشهری بوده! در حالی که نظام الملک از چهره های افراطی هوادار خلافت "اسلامی عربیِ سنی مذهب عباسی" است. یعنی همانی که طباطبایی اذعان دارد ایرانیان زیر بار امت اسلامی که خلافت داعیه دارش بود، نرفتند! در اندیشه این خواجه نظام، خلیفه مستلزم واجب الاطاعه  بودن هست، و مخالفت و خروج بر او، کفر! همچنین اندیشمند ایرانشهری ما می گوید که ایرانیان هیچوقت وارد امت اسلامی نشدند و به شکل متفاوتی قضیه جانشینی پیامبر را فهیدند. این در حالی است که ایرانیان بسیاری سنی مذهب اند و هر چه از نظر زمانی به عقب تر برویم تعدادشان زیادتر می شود. ضمن اینکه بسیاری از اندیشمندان و سران مذهبی و مکتبی سنی مذهب، ایرانی اند! انقلاب اسلامی 57 هم به رهبری کسانی پدید امد که داعیه دار اندیشه امت واحده اسلامی هستند!

در جایی گفته که "شاهنامه داشتن مستلزم ملت بودن" است و عربها نمی توانند شاهنامه بسرایند. البته روشن است که فیلسوف اندیشمند سیاسی ما(!)، تصور اش از عرب، فقط عربهای صدر اسلام حجاز است، و با تمدن یمن و حکومت های آن - در زمانی که واحد سیاسی ایران ابتدا در زمان هخامنشیان پدید امد- آشنا نیست. ضمن اینکه شاهنامه داشتن یا نداشتن نقیصه ای برای هیچ ملت و کشوری نیست. هر کشوری می تواند در صورت داشتن افسانه هایی، و وجود شخصی دارای قدرت خیالپردازی و قریحه شعری قوی، پس از افزودن چیزهایی بسیاری از خود، آنها را به صورت منظومه ای شعری در بیاورد. چنانکه جناب فردوسی از رستمی که یلی بود در سیستان، رستمِی داستانی ساخت و شاهنامه ای سرود. شاهنامه ای که تشابهات بسیاری با افسانه های هندی ها دارد. (بنگرید به مقاله: بررسی تطبیقی آفرینش از منظر شاهنامه و مهابهاراتا)

طباطبایی ادامه می دهد که "اعراب غیر از شاهنامه حافظ و سعدی نیز ندارند"! طرز استدلال و فخر فروشی تئوریسین ایرانشهری ما در این سطح است! گویی که عربها شاعرانی در سطح این دو تن ندارند! این طرز استدلال می تواند به صورت معکوس از حانب عربها بیان شود و بگویند که ایرانی ها هم شاعرانی در سطح ابن الرومی، ابوالعتاهیه، المتنبی و ...ندارند! المتنبی ای که سعدی مرید اش بوده و به قولی برخی از اشعار اش را بدون ذکر منبع از او اقتباس کرده. چنانکه سابقا منوچهری، از ادبیات عهد عرب جاهلی عرب بسیار اقتباس نموده.(اینجا). همچنان که گفته اند افتخار شاعران متقدم ایرانی این بوده که به دیوان های شعرای عرب بسیار مراحعه می کرده اند. ای هم قابل ذکر است که سعدی از مریدان خلافت اسلامی عربی عباسیان است که در هنگام سقوط شان، با نامیدن مستعصم به لقب امیرالمؤمنین، برای شان سوگنامه ای سرود که نشان می دهد کاملا ذوب در امت اسلامی بود!!

طباطبایی در جایی می گوید: "مخالفت با ایرانشهری به جریان‌های گریز از مرکز باز می‌گردد" . این در حالی است که اندیشه ایرانشهری که امتداد سلطنت طلبی است، خود باعث بوجود امدن جریان گریز از مرکز می شود و این طبیعی است که بسیاری از ایرانیان مسلمان، و نیز اقوام ساکن در این خطه، با این اندیشه مخالف باشند. زیرا اندیشه ای سرکوبگر و تمامیت خواه است، و مروج تکصدایی، و داعیه دار محو و مخالفت با هر چه غیر پارسی است، می باشد. چنانکه اسلاف ایشان مروج یک ملت یک زبان یک فرهنگ بودند، که باعث واکنش ایرانیان در قالب دین هویت طلبی و ... گردید.

اما بخشی از مطالب جناب قیّم در مطالب مزبور

لینک مطالب:

جواد طباطبایی، فردوسی و شعرای عرب

حق دارید تعجب کنید، چون نمی‌دانید!

«شک نیست که شهرت فردوسی به شاعری به سبب شاهنامه اوست ، نقادان شرقی و غربی، تقریباً به اتفاق این منظومه بزرگ را دارای ارزش ادبی بسیار می دانند، اما من با شرمندگی فراوان اقرار می کنم که هرگز نتوانسته ام که با آنان در این ستایش پر شور و شوق هم آواز باشم. به عقیده من، شاهنامه را نمی توان حتی برای یک لحظه با معلقات عربی برابر و هم سنگ دانست (تاریخ ادبیات ایران - از فردوسی تا سعدی، ص206) »

 «ابن خلدون دانشمند بزرگ ،شاعران را اندرز داده که شیوه تعبیر و بیان سخن سرایان عصر جاهلی عرب را سرمشق خود قرار دهند( ادوارد براون، تاریخ ادبیات ایران، ص 122-123). ابوالفرج اصفهانی در کتاب معروف خود " الأغانی" از معلقات سبع به عنوان قصایدی عالی  با اسلوبی استوار یاد می کند( الأغانی ، مقدمه آقای فریدنی ، صفحه هفت)

«علامه محمد قزوینی نیز این حقیقت را قبول دارد که " ایرانیان از روی عروض عرب ، بنای گفتن  شعر فارسی گذاردند( محمد قزوینی ، مقالات ،ص 107). حتی اروپائیان فن قافیه را از عرب یاد گرفتند( گوستاو لوبون، همان، ص 559). فراتر از این ریچارد فرای به ما می گوید نخستین دو بیتی فارسی از آن یک شاعر عرب بود به نام یزید بن مفرغ ( متوفی در 69 هجری) که در خراسان می زیست ولی در کرمان درگذشت(ریچارد فرای ، عصر زرین فرهنگ ایران، ص 45).ذبیح الله صفا از قول صاحب تاریخ سیستان نخستین شعر پارسی دری را به تقلید از قصاید و اشعار عربی می داند(ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات ایران،ص 46).»

«به قول گوستاو لوبون: عرب چند قرن پیش از اسلام " مجمع ادبی" داشت ، این جلسات در "سوق عکاظ" بطور سالیانه برگزار می شد و شعرا آنجا شعر خود را قرائت می کردند ، همان جا افرادی بودند که شعر ها را ارزیابی کرده و در صورتی که شعر خوب بود ، آن را تأیید می کردند و  بهترین آنها را روی پارچه قیمتی با حروف طلا می نوشتند و در خانه کعبه آویزان می کردند تا به دست آیندگان برسد( گوستاولوبن، تمدن عرب و اسلام، ص 556) .»

«از طرفی دیگر ادبا می دانند که شعر گفتن و اعتلاء شعر در یک جامعه  فرایند یک شبه نیست، قرن ها طول می کشد تا شعر به مرحله "معلقات سبع" برسد. و این نشان می دهد که قدمت شعر نزد عرب بسیار بیش از اینها بوده است، و از پانصد سال تجاوز می کند. دکتر جواد علی معتقد است که قدمت  شعر عرب به قرن ها پیش از این می رسد ( المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام ، المجلد الثامن).»

«احمد تفضلی ضمن قبول این که پارسیان پیش از اسلام شعر نداشتند، سخن ابو حاتم رازی در" کتاب الزینة، جلد اول ، ص 122را عیناً نقل می کند: ابوحاتم رازی(و 322 هجری) بر آن است که ایرانیان اصلاً شعری نداشته اند. و می نویسد که : ملل دیگر ( از جمله ایرانیان)شعر موزون و ( مقفّا) ، همانند شعر عرب نداشته اند و آن چه را ایرانیان در آوازهای خود(= اغانی) بر زبان می آوردند چیزی میان شعر و کلام منثور است و وزن و قافیه شعر عربی را ندارد، بلکه کلامی است که آن را با آهنگ کلام (=الحان) مسجع و آهنگین می کنند و در بیان ،آن را به آواز می خوانند و بدین گونه، به کلمات مدّ می دهند( یعنی کلمات را می کشند). این گونه سروده ها مبتنی بر وزن شعر و قوافی نیست. وی در اثبات ادعای خود می گوید: " در فارسی ، واژه ای برای شعر وجود ندارد و از کلمه عربی استفاده می شود( احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران  پیش از اسلام ، ص 313). »

گفتنی است که زبان فارسی نیز هیچگاه یک زبان فراگیر برای همه ساکنان این مرز و بوم نبوده اند: بنگرید به  این کلیپ (در آپارات بارگزاری کردم اما حذف شد. مشاهده در تلگرام

دانلود کلیپ

اخلاق در شاهنامه

ایران به عنوان یکی از بزرگترین مراکز کهن تمدن آسیایی میانه،به اعتبار وضع اقلیمی و موقعیت خاص جغرافیاییش،از قدیمترین روزگاران،در معرض مبادلات فرهنگی و تبادلات اندیشگی و تحمیل و تحمل نظامهای حقوقی مختلف،در رایطه با دیگر قومیتها و ملیتها،با شرایط گوناگون تاریخی قرار گرفته است.
ایران بزرگ باستان،از مرزهای شرقی با چین و هند و از مرزهای غربی با روم شرقی،تمدن های معتبر جهان قدیم،در همسایگی و ارتباط بوده است.
جادۀ ادویه و جاده ابریشم،در طول قرنها،از طریق ایران،شرق دور را به غرب مرتبط می کرده است و طبیعی است که همراه کالاهای بازرگانی،دستاورهای فرهنگی از دو سوی مبادله می شده است و تاثیرهای ناگزیر متقابل به وجود می آمده است.
بنابراین،تمدن ایران به علت موقعیت خاص این سرزمین،مدنیتی بسته و محصور و بی ارتباط نبوده است. این موقعیت به اضافهء تمدن قدیمی خودش،شرایطی را به وجود آورده است که بتواند،ضمن تماس و ارتباط با دیگر فرهنگها،دستاورهای گوناگون اندیشگی را تجزیه کند و با ملاکهای فرهنگی خودش بسنجد و برخی از وجوه آن فرهنگها را بپذیرد و در متن فرهنگ ملی خود حل کند و همچینن برخی از جنبه های فرهنگ خود رابه همسایگان متمدنش عرضه بدارد.
علاوه بر این موقعیت ، که برای کشوری مثل ایران در شرایط عادی تاثیرهای طبیعی تدریجی داشته،درگیریهای فراوان نظامی و دست بدست شدنهای متوالی بخشهایی از نواحی مرزی با همسایگان نیرومندش نیز مزید بر علت بوده است و این پیشرویها و عقب نشینیها،علاوه بر استقرار رسمی فرهنگها،نظامهای حقوقی همراه قدرت نظامی تحمیل و تحمل می شده است که یکی از مهمترین و طولانی ترین فرهنگها و نظامهای تحمیل شده بر ایران پیش از اسلام،همراه با استقرار و اعمال قدرت نظامی مطلق،تسلط فرهنگ و نظام حقوقی اروپای قدیم،به وسیله اسکندر و جانشینان او،بوده است.
چنانکه تاریخ ایران گواهی می دهد،هیچکدام از شکستهایی که این جامعه متحمل شده است-در رابطه با شرایط استحاله فرهنگ ملی در فرهنگ قوم غالب-قابل مقایسه با شکستی که فرهنگ ایران باستان از حمله اسکندر و استقرار طولانی جانشینانش متحمل شد، نیست. در سراسر تاریخ ایران تا امروز هیچگاه ارتشی به نیرومندی و کارآمدی و سازمان دهی منظم ارتش اسکندر،آنهم به مدت طولانی چندین نسل در این سرزمین مستقر نشده است،علاوه بر این درمیان همه اقوام و ملتهای مهاجم به این سرزمین هیچکدام در مرتبت فرهنگی و مدنی قابل مقایسه با فرهنگ و تمدنی که همراه کشورگشایی اسکندر در این سرزمین مستقر شده نبوده اند، همراه اسکندر ارسطو هم به ایران آمده است. اما چنانکه تاریخ فرهنگ ایرانی گواهی می دهد علیرغم وجود همه شرایط استحاله فرهنگ ملی در فرهنگ قوم غالب،این غلبه و استقرار همه جانبه طولانی،نتوانسته است تاثیری بنیادی در فرهنگ ایران باقی بگذارد،چنانکه مبانی عقیدتی و جهانبینی مردم این سرزمین را عوض کند.
منظور از اشاره ای گذرا به این موضوع فقط روشن کردن نقطه ابهامی ست که در تحقیقات رسمی پنجاه سال اخیر کشور،گویا بعمد،بر سر یکی از مهمترین نقاط عطف تاریخ ایران،گذارده شده است.و آن اینست که به انواع چاره جوییهای نظری سعی شود تا پذیرش اسلام را در ایران نتیجه پیروزی نظامی اعراب بر ایران قلمداد کند، یعنی اینکه از زمان سقوط تیسفون،به مدتی کمتر از استقرار جانشینان اسکندر در ایران،اکثریت متن مردم جامعه ایران،اسلام را پذیرفته اند این پذیرش نتیجه اعمال قدرت نظامی و کتاب سوزانها و کشتارهای بیدریغ بوده است! . اگر ایرانیان به مدد فرهنگ قدیمی خود به فاصله یکی دو قرن توانسته اند اسلام را از عرب و نظام اموی جداکنند و گوهر اصلی اسلام را از خرمهره های باقیمانده از عرب جاهلی تمیز دهند و به عنوان هواداری از علویان بر مرکز خلافت جبار عرب شمشیر بکشند، اینها نتیجه ازدواج حسین بن علی با دختریزدگرد سوم بوده است و اعتقاد ایرانیان به گوهرنژادی و اصل تقدس خاندان ...
علاوه بربی اساس بودن افسانۀ کتاب سوزان عمر و همچنین بی اساس بودن ازدواج دختر یزدگرد با حسین بن علی،کسی از این مورخین رسمی توضیح نمی دهد که چطور شد که، به خاطر ازدواج دختر شهریار سابقشان با پسر یکی از بزرگان عرب،چندان دلبستگی به آن خانوادۀ عرب پیدا کردند که برای احیای حکومت علویان آن همه قربانی دادند،چرا از خود شهریار،در مسند فرمانگذاری حمایت نکردند؟ این مورخین ظاهرا فراموش کرده اند که درست در همان زمانی که ایرانیان با پذیرش اسلام،علیه سلطه غیراسلامی عرب اموی؛در خراسان بزرگترین کانون مقاومت را به وجود آورده بودند و درست در همان زمانی که این نهضت به هیئت سپاهی عظیم روانه مرکز خلافت عربی بود تا آن را واژگون کند-چنانکه کرد-دقیقا در همان زمان پسران یزدگرد سوم،آخرین شهریار ساسانی که به چین گریخته بودند در پناه خاقان چین عنوان شهریاری ایران را حفظ کرده در تکاپوی بازگشت به سریر سلطنت ایران بودند. مورخین رسمی توضیح نمی دهند که با آنکه «مرو» به چین،خیلی نزدیکتر است تا به «بغداد» وارث حتما از نوۀ دختری خیلی بیشتر است،چرا پسران شهریار ساسانی که تا چند نسل هم با همان مدعا در چین می زیسته اند فراموش شده اند؟
به شهادت تاریخ و تاریخ فرهنگ ایران، این کشور کهنسال در تاریخ پیوسته و دراز مدت خود، و در تماس با فرهنگهای مختلف،چنانکه به فرهنگ اسلامی لبیک گفته،هیچ فرهنگی را نپذیرفته است.
کشور ایران در سده های نخستین اسلامی و تنها به فاصله دوسه قرن،نه تنها فرهنگ اسلامی را هضم کرده و نظام حقوقی آن را پذیرفته است،بلکه ابن سیناها و بیرونی ها و فردوسی ها را در متن فرهنگ اسلامی از آنِ خود کرده و پرورده است.
علاوه بر پیدایش دانشمندان بزرگ ایرانی،در رشته های گوناگون علمی،که محصول ایران اسلامی قرن سوم به بعد هستند و در غنای فرهنگ و دانش اسلامی نقش بسیار ارزنده و بزرگی داشته اند،تاثیر فرهنگ اسلامی به مثابه یک فرهنگ کاملا پذیرفته شده از همان آغاز شعر و نثر و دیگر رشته های ادبی به زبان دری،یعنی از قدیمترین آثار ادبی باقیمانده از قرن سوم و چهارم کاملا هویدا است.
تصادفی نیست که شخصیتی مانند فردوسی،با همهء عشق پاکبازانه ای که به ایران دارد و سی سال از بهترین و کارآمدترین سالهای عمرش را صرف به وجود آوردن منظومۀ عظیم و بی همتای شاهنامه می کند،این فردوسی یک ایرانی مسلمان علوی است.

هیچکدام از پژوهندگان خارجی و ایرانی که درباره شاهنامه فردوسی تحقیق کرده اند نتوانسته اند منکر مسلمان بودن و علوی بودن فردوسی بشوند،اما نکته مهمتر در کار فردوسی-که در رابطه با موضوع شاهنامه-چیز دیگری است.
موضوع مسلمان بودن و علوی بودن و علوی بودن فردوسی از خطبه بلند آغاز شاهنامه و توحید کاملا اسلامی و علوی آن بخوبی آشکار است:

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان


به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
به گواهی همه نسخه های معتبر شاهنامه،آغاز شاهنامه با بیتهایی که آمد شروه می شود،اما بلافاصله و حتی پیش از گفتار درباره آفرینش عالم و ستایش پیامبر و امام علی،فصل مستقلی با عنوان «ستایش خرد» می آید، خرد یعنی تعقّل، همان تعقل که آنهمه قرآن مجید بر آن تکیه دارد و مردم را همواره به تعقل می خواند:
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد

کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست

خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان

چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه داند ورا

ازویی به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند

خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود ...
از اینها گذشته،نکتهء مهمتر در کار فردوسی در متن شاهنامه اینست که فردوسی با اینکه موضوع کارش اساطیر کهن ایرانی بوده است و این اساطیر و قصه ها پرورده و ساخته شده در متن فرهنگی زردشتی است، با اینهمه،اخلاق کلی حاکم بر شاهنامه،اخلاق اسلامی است نه اخلاق زردشتی. یعنی ترازوی فردوسی در این منظومۀ عظیم برای سنجش اعمال نیک و بد پهلوانان و قهرمانان و داوری در کار جهان با معیارهای فرهنگ اسلامی میزان می شود.
موضوع کلی شاهنامه از آغاز تا پایان، سرگذشت و رویدادهای پنجاه شهریاری است که از کیومرث آغاز و به یزدگرد سوم ختم می شود، اما این قالب بیرونی و شکل ظاهری آنست...
فردوسی غالبا در آغاز هر داستان مهمی از شاهنامه خطبه ای دارد که در آن خطبه ها ضمن برخی گزارشهای احوال شخصی ، به تامل در کار جهان و داوری در کار نیک و بد و چندو چون کار آدمی و صلاح اندیشی،می پردازد.جهان بینیِ کلی فردوسی،در همه این خطبه ها در حوزه اخلاق اسلامی است. والاترین شخصیتی که فردوسی در شاهنامه آفریده است،رستم است. آن ایرانی آرمانی که می باید الگویی باشد تا ایرانیان همواره در پیش چشم داشته باشند،ر شاهنامه،از نظر فردوسی،رستم است. بنابراین،رستم علاوه بر داشتن حداعلای توانایی جسم برای پاسداری ایران و مقابله با اهریمنان خارجی و داخلی،ناگزیر می باید به لحاظ صفات روحی و خلقی نیز ،نمونه باشد. به همین اعتبار ،رستم، در شاهنامه،تنها یک ابرقدرت جسمی نیست و فردوسی رستم را از این لحاظ نیز برخوردار ار فضایل و خصلتهای نیک فراوان کرده است. برای روشن شدن این نکته که اخلاق حاکم بر شاهنامه،اخلاق اسلامی است نه اخلاق زردشتی،تنها کافی است،شخصیت رستم،یعنی محبوب ترین آفریده فردوسی را در شاهنامه،مظالعه کنیم. دقت در شخصیت رستم،براساس متن شاهنامه ، شنان می دهد که صفات رستم،فضایل شناخته شده در اخلاق اسلامی است.
نقل از کتاب "دانش مسلمین" ص196-203