زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...
زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...

انگاره ایران در دودمان صفویه؛ برتری دودمانی و تفاخر

مقاله : انگاره ایران در دودمان صفویه؛ برتری دودمانی و تفاخر شهری نوشته رودی مته ترجمه مهرداد رحیمی مقدم


بخشی از مقاله

از “آشوری‌شناسی” تا “آشورشناسی”/هایده ترابی

مقاله: از “آشوری‌شناسی” تا “آشورشناسی”/هایده ترابی

«...حال ببینیم که پارسیان چه “تکاملی” برای این مردمان به ارمغان آوردند؟ آنها با نابود ساختن استقلال همۀ دولت-شهرها، به راه انداختن گسترده‌ترین جنگهای حرفه‌ای، اقتصاد برده‌داری را که به مراتب “پست‌تر” از اقتصاد کشاورزان آزاد بود، در منطقه رونق بخشیدند. مونولاتریسم مردوکی را با منافع سیاسی و باورهای زن ستیزانه‌تر خود آمیختند و به سوی استبداد مطلق تک‌خدائی حرکت کردند. فاتحان پارسی با خط و کتابت بیگانه بودند و از خود هیچ اثری به جا نگذاشتند که نشان دهد آنها به سنتهای ادبی بی‌همتای ملل مغلوب توجهی دارند. زیر حاکمیت آنها، شعر و ادبیّات شگفت‌انگیز و درخشان بین‌النهرین که تا آن زمان دوهزار و هفتصدسال سنت نوشتاری را پشت سر داشت، دچار سکون مطلق شد. فرهنگ و هنر و ادبیات تمدن بزرگ عیلام رو به زوال گذاشت. هخامنشیان دست به شهرسازی نزدند. پرسپولیس و پاسارگاد در واقع اقامتگاه شاهان و استحکامات نظامی محسوب می‌شد و ساختار شهری نداشت.


داریوش آشوری… آه ببخشید! “داریوش آتشی” مدعی است که کورش “… در برابر پرستشگاه‌هایِ هر قوم در برابرِ بت‌هایِ خدایان‌شان نیایش می‌کرد.” کدام “هر قوم”؟ سخن از “پرستشگاههای هر قومی” در میان نبوده است. این نکته مربوط می‌شود به نیایشگاه خدای بابل، مردوک، با زیرخدایانش. باید دانست که نبونید (شاه مغلوب بابل)، به جرم روی کردن به آئین‌های کهن‌تر آن منطقه (به عنوان آئین برتر)، و به جرم کم‌کردن مقرری نیایشگاه مردوک، رسیدگی به پرستشگاههای دیگر که زیر نفوذ الهگان و راهبگانِ اعظم بود، بشدت آماج خشم کاهنان و اشراف بابلی قرار گرفته بود. آنها مردوک را خدای برتر می‌دانستند. نبونید اگر چه خود را “خدمتگزار نیایشگاه اساگیل” می‌شمرد و مردوک را “سرور بزرگ” می‌خواند، امّا خدای ماه (شین/سین) را بیشتر می‌ستود. به سه ایزدبانوی بزرگ ایشتار، نینگال و آنونیتو هم ارادتی خاص نشان می‌داد. کورش در این میانه (روی به جانب مردوک) بر خر خود سوار شد و غائله بابل را به سود خود ختم کرد. در همین پیوند از ائتلاف کورش با اشراف یهودی بابلی که زیر تأثیر آئین مردوک بودند، گفته‌اند. نیز سخن از توافق/عقب نشینی/تسلیم شدن کاهنان بابلی در میان است. “پیر بریان” (هخامنشی‌شناس) همدستی نخبگان و روحانیت بابلی با کورش را قطعی و مستند نمی‌داند و بیشتر آن را به تسلیم، به عنوان واکنشِ منطقی در برابر شکست، ارزیابی می‌کند. نکتۀ مهم اما برجاست: پیام سیاسی-مذهبی در فتحنامۀ کورش دوم، چنانکه خود متن هم نشان می‌دهد، حامل ستیز و تضاد با آئینی ویژه در بابل و دیگر شهرهای بین‌النهرین بود. از زمان حاکمیت کورش گزارشهائی به دست آمده است که نشان می‌دهد بویژه نیایشگاههای”اِبابار” و “اینانا” (در شهرهای شیپار و اوروک) که در دست زنان بود، مورد فشار و تهدید قرار داشتند و مجبور به پرداخت باجهای بیشتر و ارسال خدماتِ بردگی بودند. دیگر اینکه سطرهائی از متن استوانۀ گلی کورش کپی شده از متن گزارش آشوربانیپال است. و اینک مشخص شده است که ساخت و ترمیم دیوار و بناهائی که کورش در متن استوانه مدعی‌اش بود، پیشتر در زمان نبونید انجام شده بود.


آغاز تمرکزگرائی سیاسی در منطقه، با تاریخ بابل گره خورده است. با این همه، این دولت-شهر را مظهر چندزبانگی و چندفرهنگی بودن در طول تاریخ دانسته‌اند. در این شهر اقوام گوناگونی با باورها و آئینهای چندخدائی متنوع در کنار هم می‌زیستند. پلورالیسم زبانی، آئینی و فرهنگی از ویژگیهائی جوامع باستانی در خاورمیانه است. کورش هم، چون دیگر فاتحان، وارث چنین سنت کهن و دیرپائی در منطقه بود، از این زاویه وی شقّ القمر نکرد


“وَن دِر ِاسپک” استاد آشورشناسی و مطالعات باستانی از دانشگاه آمستردام، پژوهشی مقایسه‌ای دارد دربارۀ سیاست آشوریان و پارسیان در برابر ملل مغلوب. او در سه بخش این مقایسه را پیش می‌برد: سیاست مذهبی، موضعگیری در برابر بابل و رفتار با رعایا (بویژه مسئلۀ کوچ اجباری). نتیجه این است که سیاست پارسیان ادامۀ سیاست آشوریان بود. او می‌گوید که کورش یک فاتح معمولی بود با سیاستِهای سخت جنگی، و یادآوری می‌کند که در تمدنهای باستانی (با آئینهای چندخدائی) اساساً دیسکورسی در مفهوم “مدارای مذهبی” وجود نداشت زیرا دیسکورس ضدَش (نبود مدارای مذهبی) هم وجود نداشت. البته می‌دانیم که این وضعیت با آغاز روندِ مونولاتریسم (یک-خدا-برتری) و شدت‌گیری رقابت و تمرکز قدرت سیاسی تا حدّی دگرگون می‌شود. سوا از این، امپراتوریها، در قاعده، تا حدّ معینی، چندگانگی ساختاری جوامع مغلوب را می‌پذیرفتند. سیاست دولت-‌شهرهای سومر، عیلام، اکد، بابل و آشور تا امپراتوریهای بزرگتر مانند هخامنشیان، مقدونیان و سلوکیان از این زاویه تفاوت بنیادینی با هم نداشت. بنابراین، پذیرش یا کنار آمدن با نیروی خدایان بیگانه، در آن عصر امری رایج بود. نکتۀ دیگری که او به تفصیل باز می‌کند این است که، بر خلاف ادعای رایج، روش و منش سیاسیِ شاهان آشوریان هم تنها مبتنی بر خشونت یا ستیزه‌جوئی نبود و آئین خدایان آشوری هم به مللِ مغلوب تحمیل نمی‌شد.


گزارش‌‌نویسی ادیبانه و شاعرانۀ شاهان، خطاب به برگزیدگان و شهروندانِ آزاد، در بین‌النهرین سنتی چند هزار ساله داشت. از آنجا که شاهان خود برگزیدۀ شورای نُخبگانِ شهر (نوعی سیستم الیگارشی) بودند، موظّف بودند پاسخگو بزرگان باشند و اقدامات خود را برای شهر و رفاه شهروندان آزاد برشمرند. طبیعی است که در این الواح، شاهان اغلب دربارۀ خدمات و دستاوردهای خود اغراق می‌کردند یا دروغهای کوچک و بزرگ می‌فرمودند. گرچه گزارشهائی هم هست که با یافته‌های تاریخی همخوانی پیدا کرده است. هر چه از آغاز این سنت و تاریخ دورتر می‌شویم، متنها کلیشه‌ای‌تر و تبلیغی‌تر می‌شود. امروزه همۀ این متنها را با شکّ و تردید، با وسواس کارشناسانه، بررسی تطبیقیِ تاریخی و باستان‌شناختی می‌کنند. متن استوانۀ گلی کورش دوم یکی از آخرین، کلیشه‌ای‌ترین و تبلیغی‌ترین نمونه‌های این ژانر باستانی است.


داریوش اول، پیش کسوت اسکندر، پس از مثله کردن مدعیان، دست کم سه زهدان را از دربار مخلوع و چهارتای دیگر را که زیر کنترل چند همدست (در توطئه قتل بردیا/گئومات) بود، تصاحب کرد تا راه را بر پیشروی تخمه‌های رقیبان احتمالی سد کند. هخامنشی‌شناسان غربی (بریان، داندامایف، ویزنهوفر) اینک توافق کامل دارند که داریوش اول در کتیبۀ بیستونش، دروغهائی بزرگ دربارۀ “راستکاری” خویش فرمود. چرا که وی شجرۀ خود و کورش دوم را (لابد به یاری اهورامزدا) به شکلی جعلی در هم آمیخت و مدعی شد که کورش (پاسارگادی)‌، نیائی مشترک با وی دارد به نام هخامنش. امروز روشن شده است که کورش برای سامان دادن ائتلافهای نظامی‌اش، از طریق ازدواجی سیاسی (با کَساندانه)، تنها نسبتی سببی با طایفۀ هخامنش برقرار کرد. یگانه نشانۀ باستانی (نقش مرد بالدار در پاسارگاد) را نیز که درآن کورش خود را “شاه هخامنشی” می‌خواند، متعلق به زمان حیات وی ندانسته‌اند. طرح قصۀ “بردیای دروغین” (به عنوان غاصب سلطنت) از زبان داریوش در کتیبۀ بیستون هم یا کاملاً رد شده است و یا مورد شکّ و تردیدهای جدی قرار دارد. در یکی دو دهۀ اخیر موشکافانه‌ترین پژوهشها در زمینۀ تاریخ هخامنشی مطرح کرده‌اند که از قضا داریوش خود باید غاصب سلطنت خاندان کورش پاسارگادی بوده باشد. و بدینگونه وی با جعل و توطئه و کودتا سلسلۀ هخامنشی را بنیاد گذاشت

متن کامل

تا حافظه زنگار نگیرد/هایده ترابی

بخشی از مقاله تا حافظه زنگار نگیرد/هایده ترابی

«در گفتمانهایی لق و لوق از چند داروینیست فرهیختۀ ایرانی که در باندهای رسانه‌‌های فارسی‌زبان، کمتر یا بیشتر، حق کوپن و میکروفن دارند، مو لای درز تاریخ پارسها نمی‌رود. جنگجویان نوپا و جاه‌خواه چند طایفۀ گله‌دار کوه‌نشین و نیمه‌اسکان یافته که هزاره‌ها از تمدنها و دانشهای زمانۀ خویش عقب بودند و خط و کتابت هم نداشتند، به هر کجا تازیدند و کشتند و بردند و خوردند و مسلط شدند، حق‌شان بود و به سود "سیر تکامل تاریخ". اما گروههائی که به یوغ مادها، پارسها، اشکانیان و ساسانیان کشیده ‌می‌شدند یا به دست آنان قلع و قمع ‌می‌شدند (مانند عیلامیها، آشوریها، بابلیها، عربها، کوشانیان، ترکان) همه در "سیر قهقرائی تاریخ" ‌بودند و "امنیت" جهان باستان را به خطر می‌انداختند.

 نتیجۀ اخلاقی آقایان: مگر مارکس و انگلس هم همین را نگفتند؟ پندار اینان (به استثناء گلستان) در این حدود است: کورش و داریوش و خشایار و اشک و اردوان و شاپور که بر گردۀ  "اقوام وحشی و ملتهای فرومایه" در جهان باستان سوار شدند و خون آنها را در شیشه کردند، همگی خدمتگزار "سیر تکامل تاریخ" بودند. اما مهاجمان به ایران همگی چوب لای چرخ "سیر تکامل تاریخ" گذاشتند. با این منطق باید فرودست‌سازی از زنان و ستم جنسی بر آنان را که طی هزاره‌ها ممکن شد، از ارکان "ترّقی تاریخی" دانست. این اسّ و اساس ذهنیت داروینستهای نامبرده هست، اگر چه آن را به صراحت اعلام نکنند.

دست کم، این محرز است که عربهای مهاجم به ایران از مادها و پارسها و اشکانیانی که به تمدنهای بین‌النهرین حمله کردند، در پلّکان "تکامل تاریخی" (ترمی قلب شده و مشکوک در نگاه این نگارنده)، پلّه‌ها بالاتر بودند. هر چه بود و نبود، عربها سامی‌زبان بودند و در مجاورت فرهنگهای غنی تمدنهائی چون مصر و شهر-دولتهای سومری-سامی‌ می‌زیستند. خط و کتابت و ادبیات خود نتیجۀ شهرنشینی است و درجۀ معینی از پیچیدگی ساختارهای اجتماعی. بدون این بضاعت فرهنگی، عربها چگونه ‌توانستند (به قول آشوری) "سلسله اعصاب زبان فارسی" را زیر تأثیر بگیرند؟ کهن‌ترین اثر از خط و ادبیات عربی (کهن) از قرن هشتم ق.م. است. پارسی کهن نخستین سندش از حوالی 520 ق.م. است. از دهها هزار لوح و سندی که از پرسپولیس بیرون کشیدند، همه (جز یکی) به زبانهای اداری ملتهای مغلوب است و نه پارسی‌کهن. یک خطش هم برای هنر و ادبیات و علوم نیست.

این قوم "که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است" به چه حقّی به ایران [سرزمین مهاجمان و غارتگران و باجگیران خویش!] حمله کرد؟ دریغ از یک جو "خرد و دادگستری" در دین اسلام! محمّد "قبایل بیابانگرد" را متّحد کرد و اعراب بر ایرانیان چیره شدند. [آنها هم ترتیب اربابان دیرینۀ خود را دادند.] لعنت بر این "عصبیت عربی"! گفتند یا اسلام یا جزیه! [آئین زرتشت امّا احدی از تخمۀ انیرانی نپذیرفته، گوش می‌برید و باج می‌گرفت. اهورامزدا خود از دل جنگها، کشتارها و سلاّخیهای داریوش هخامنشی سر برآورد. کهن‌ترین سند با نام او همان کتیبۀ بیستون است. آنجا دیگر خبری از سَرورِ بابلیِ کورش جان پاسارگادی، مردوک نیست. جای آن را اهورمزدای ایرانی/آریائی گرفته است. داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون بانگ "اقتلوا"ی خدای ایرانی را جاودانه کرد. ایشان همانجا فرمود که چگونه با یاری اهورامزدا جنگ با سی و دو قوم و سرزمین را آغاز کرد و بر آنها مسلط شد و گوش و زبان دشمنانش را برید و چشمانشان را از جا کند. "داریوش می‌فرماید: آن عیلامیها بی‌ایمان بودند و اهورامزدا را نمی‌پرستیدند. من اهورامزدا را ‌می‌پرستیدم. با رحمت و یاری وی، آنچه خواستم بر آنان (عیلامیان) روا داشتم."]

و چنین شد که فرهنگ ایرانی مهروزر شد و فرهنگ عربی خشن و عصبی! ایرانیان همیشه در تاریخشان کوپن حمله و کشتار و غارت و برده‌گیری در حقّ ملل دیگر را داشته‌اند؛ لکن از روی بزرگی و صلاح و مصلحت اهورائی که همان "سیر تکامل تاریخی" باشد. آخر اگر ایرانیان قرنها "بربرها" و "ترکان وحشی" را سرکوب کردند و به اسارت گرفتند، برای این نبود که آنها هم یک روزی بیایند و بر آنان مسلط شوند. عاجزید از درک آن؟»


«امّا کورش بزرگ! او را به نیکی می‌شناسم و می‌دانم که نمی‌خواست روزگارش "سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی" بگذرد.(17 ) [راستش همۀ شواهد حاکی از آنست که این "بزرگوار" تا زمان مرگش در سرکوب "مردمان گوناگونی" کوشید و گسترده‌ترین جنگهای حرفه‌ای را برای بلعیدن جهان باستان سازماندهی کرد. اسناد کمی با نام و نشان وی به زبان اکدی در دست است: متنی کلیشه‌ای به سبک و سیاق بابلی، در ردیف پروپاندگاههای سیاسی باستانی، در توجیه مشروعیت شاهی گمنام از "سرزمین عیلام" ( به عنوان فرستادۀ خدای بابل، مردوک)، چند سطر رویدادنگاری کوتاه و با فاصله از جنگها، قتل عامها و غارتهای او و سپاهیانش در منطقه، و یک لعنت‌نامه از زبان وی برای نبونید (شاه مغلوب بابل). متن این لعنت‌نامه حاکی از آن است که "این بزرگوار" هر چه بنا و آثار از نبونید به جا مانده بود، سوخت و نابود کرد و نام وی را از صفحۀ روزگار پاک کرد. والسلام.]


[ترم سیاسی "ایران- انیران" ارثیه‌ای است ساسانی و نتیجۀ تکوین سیاست نژادپرستی به سنت ایرانی. ساسانیان خود را فرمانروایان سرزمینهای "ایرانی و انیرانی" می‌دانستند. برای گذراندن امورات باجگیری و برده‌گیری دشمن خارجی همیشه لازم بود. هخامنشیان هم فارغ از این نیاز نبودند. برخی سرزمینهائی را که ساسانیان "ایرانی" می‌خواندند، با قطعیت می‌توان گفت که "انیرانی" بودند. از جمله منطقۀ بین‌النهرین که بارها صحنۀ تاخت و تاز قبائل کوهی و سلسله‌های ایرانی شد. پس "ایران" خود از دیرباز زادگاه و سرزمین "انیرانیان" بود. سرزمینهائی هم که "انیرانی " خوانده می‌شدند، بدیهی است که مایملک "ایرانی" بود. تنها یک رقم از فتوحات "انیرانی" ساسانیان (در زمان خسرو دوم) شامل سوریه، عربستان، فلسطین، کشورهای کنارۀ خلیج، مصر، لیبی، آناتولی و ارمنستان می‌شد. افزون بر این: هر گاه خواستند و توانستند شمار بزرگی از "انیرانیان" را از خانه و کاشانه‌شان آواره کردند و کشاندند به "ایران" برای بردگی. یک رقمش (قرن ششم میلادی) به صدها هزار می‌رسد. از درعا 98000 "رأس" آدم آوردند. از أفامیا 292000 "رأس". (18) همین داستان را هم در زمان هخامنشیان داریم. "انیرانیان"، در مفهوم مذهبی، نجسها و کافرهای غیرزرتشتی بودند. آنها را پرستندگان دیو و اهریمن می‌دانستند

دربارهٔ افسانهٔ ناسیونالیست‌ها از حمله اعراب و معرفی یک کتاب مهم

به نقل از این کانال: کتاب ایران در آستانهٔ سقوط ساسانیان، اثر آ. ای. کولسنیکُف، ویراسته‌ی نینا و. پیگولفسکایا، اثری عالمانه و بسیار مهم برای فهمیدن تاریخ سقوط ساسانیان است که چند نقل‌قول از آن را می‌آورم: 

«... در سال ۶۲۷ میلادی ... امپراطور هراکلیوس (هرقل) پس از شکست ساسانیان در چندین جبهه... همه‌ی کاخ‌های شاهی در اطراف تیسفون -پایتخت ساسانی واقع در عراق- را ویران کرد و به آتش کشید و سپس راه آذربایجان (آلبانی) را در پیش گرفت.»

«خسرو پرویز پس از شکست فاحش به زادان‌فرخ، رئیس نگاهبانان شاهنشاهی، فرمان داد همه‌ی کسانی را از بزرگان و متنفذین که در طی این سالها به زندان انداخته بودند، و عده‌ی آنها بسیار زیاد بود، گردن زدند.» (روایت اخبارالطوال، دینوری: سی هزار تن؛ روایت نهایةالارب فی اخبار الفرس والعرب: بیست هزار تن؛ روایت تاریخ الرسل والملوک، طبری، و روایت فارسنامه، ابن البلخی، سی و شش هزار تن) 

«شاهنشاه نامه‌ای پر از تهدید و ملامت به «شهربراز» و دیگر سرداران سپاه نگاشت. در فارسنامه آمده که روابط خسرو و شهربراز چنان تیره شد، که شهربراز برای اقدام مشترک بر ضد شهریار ایران با امپراطور بیزانس پیمان مودت و ترک مخاصمه بست.» 

«در شهرستان‌ها نیز اوضاع بسیار ناآرام بود. مرزبانان از تیسفون گریختند و به ولایات بازگشتند، و هریک به استوار ساختن ولایت خویش مشغول شد، «کی هیچکس بر جان خویش ایمن نبود» (فارسنامه).» 

«کل خزانهٔ شاهی در مدائن در اثر کودتا بر ضد خسرو به تاراج رفت! -البته به دست خود ساسانیان، از جمله همان زادان‌فرخ و برادرش رستم که از سرداران طاغی گشته بود.» 

«سرانجام پس از سی و هشت سال سلطنت، خسرو دوم در روز ۲۹ فوریه سال ۶۲۸ میلادی به فرمان سرداران و با پشتیبانی بزرگان به قتل آورده شد.» 

«اتهامات وارده بر خسرو (به روایت، ف. اشپیگل): 

۱) همدستی در قتل پدرش، هرمزد چهارم. 

۲) سخت‌رفتاری با پسرانش. 

۳) بدرفتاری بسیار با زندانیان. 

۴) شهوترانی و داشتن حرمسرایی بسیار بزرگ از کنیزکان. 

۵) تشدید بیداد با رعایا از راه افزایش مالیاتها. 

۶) آزمندی و مصادره‌ی اموال دارندگان. 

۷) نگاهداری سپاه ایران به مدتهای طولانی در خارج از مرزهای ایران، و به دور از میهن و زادگاه.» 

«در کشورگشایی‌های خسرو  از پی سپاهیان مظفر شاهنشاهی ماموران خسرو می‌آمدند و حکم به ویرانی کاخها، دیرها، صوامع، معابد، کلیساها و کنیسه‌ها میدادند. زر و اشیای گرانبهای سرزمین‌های اشغال‌شده‌ به دست سپاه چندملیتی ساسانیان چون سیل لاینقطع به سمت پایتخت ساسانی در عراق روان بود.» 

«اوضاع اقتصادی نیز وضعی فلاکت‌بار یافته اصلاح امور ناممکن گشته بود. بر بدبختی مصیبت طبیعی نیز افزون شد. در سال ۶۲۷ و ۶۲۸ میلادی رودخانه‌های دجله و فرات نیز طغیان کردند، آب‌بندها شکستند، و آب به جلگه‌های مسکونی سرازیر گشت، و خانه‌ها و کشتزارها زیر آب رفت. خسرو که نتوانسته بود جلوی سیل را بگیرد دستور داد معماران آب‌بندها را کشتند!»

 «مفاد صلح تحمیلی (پاکس رمانا) بیزانس بر شاهنشاهی ساسانی: 

۱) ساسانیان می‌بایست همه‌ی اسرای جنگی روم و متحدانش را آزاد کنند. 

۲) ساسانیان باید کلیه‌ی متصرفات بیزانس در سوریه و آناطولی را واگذار نمایند. 

۳) ساسانیان باید چوب صلیب مقدس عیسی مسیح را که در سال ۶۱۴ در جریان اشغال «اورشلیم» به یغما برده بودند مسترد گردانند.» 

*** 

مقایسه کنید با افسانه‌هایی که ناسیونالیست‌ها در کتاب‌های درسی تاریخ یا تاریخ‌های ایدئولوژیک رواج داده‌اند تا جایی که این افسانه‌ها بدیهی تلقی می‌شوند. تازه اثر عالمانهٔ کولسنیکف بر منابع سنتی تازی و غربی و سریانی/ارمنی (و نه منابع انتقادی جدید) استوار است. در همین چند خط خود تاریخ به زبان در آمده و دارد با زبان بی‌زبانی حرف می‌زند. کدام غارت مدائن و تکه‌پاره کردن فرش بهارستان؟! امپراتوری ساسانی در ۶۲۷ سقوط کرده بود. مدائن هم ویران شده بود. اموال شاهنشاهی هم به غارت رفته بود. از ۶۲۷ تا پایان قطعی ساسانی، خلأ قدرت، بی‌نظمی مطلق و جنگ‌های داخلی برقرار و حاکم بوده است.»

آئین یلدا هم انیرانی بود

هایده ترابی: آئین یلدا، و  نوروز نیز (آکیتو در زبان اکدی - آشوری)،  در تاریخ بین النهرین ریشه و سنت دارد و در نتیجه با تاریخ اقوام و فرهنگهای سامی پیوند مستقیم پیدا می کند. اکدیان،  آشوریان و بابلیان که در کار نجوم و هایده ترابی:محاسبۀ  تقویمی سرآمد و کارکشته بودند، روزها و ماههای سال را دقیق محاسبه و ثبت می کردند. کوتاه ترین روز سال و درازترین ترین روز سال و زمان کشت و برداشت (در پائیز)، همه در آئینهای این منطقه سنت داشت و جشن  گرفته می شد. یلدا هم که نامی سریانی است و ریشه در زبانهای سامی دارد، مربوط می شد به آئینی بابلی که در کوتاه ترین روز سال اجرا می شد. ایرانیان از بابلیان این جشنها را گرفتند و با باورهای خودشان در طی تاریخ آمیختند. مسیحیان جهان هم به نوعی دیگر از طریق رومیان، یلدای بابلی - آشوری - آرامی را اقتباس کردند و با باورهای خودشان آمیختند و آن را به تولد مسیح پیوند دادند. در ضمن مصریان باستان در همین زمان یلدا، باززائی خورشید را در چهار هزار سال پیش جشن می گرفتند. خلاصه اینکه این آئینها که همه با گردش فصلها و تابش ماه و خورشید سر و کار دارند، از دیرباز، پیش از آنکه ایرانیان پا به تاریخ جهان بگذارند، در خاورمیانه امروزی در میان جوامع کشاورزی ریشه داشتند. منظور اینکه این "چیزهای خیلی ایرانی" ایرانیها، در واقع ریشه ی "انیرانی"  دارند، چنانکه در تمدنهای باستانی بسیار کهن تر از ایران مرسوم بودند و در اساطیر و آثار و زبان  آنها منعکس و مستند است.

به امید آنکه آئین یلدا یا شب چلّه یا کریسمس و یا هر چه بود و هست، به گرمی و دوستی و تفاهم میان انسانها بیانجامد و نه به شستشوی مغزی و تبلیغات ناسیونال- شووینیستی یا تعصبات مذهبی یا به جنون مصرف‌زدگی.

منبع