زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...
زیگورات

زیگورات

عیلام. نوشته هایی درباره تاریخ و فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام ...

کتاب «ایران و هندوستان در عصر جهانی شدن استعماری: آریایی‌ها، زرتشتی‌ها و همدستان»

معرفی کتاب «ایران و هندوستان در عصر جهانی شدن استعماری: آریایی‌ها، زرتشتی‌ها و همدستان»

نویسنده: ناصرالدین علیزاده، دانشیار روابط بین‌الملل

انتشارات: غازی کیتاب‌ائوی ـ آنکارا

تاریخ نشر: ۲۰۲۱

کلیک کنید  (پست تلگرامی)

مشخصات و اسم کتاب به زبان اصلی (تورکی):

Alizadeh, Naseraddin. Sömürgeci Küreselleşme Çağında Iran ve Hindistan: Aryanlar, Zerdüştiler ve Işbirlikçiler (Ankara: Gazi kitabevi, 2021).


منبع: کانال تلگرامی: https://t.me/ilter

میراث: اولین، قدیمی‌ترین...

به نقل از کانال: انسان‌شناسیِ باستان‌شناختی: «چرا قدیمی‌ترین یا اولین‌بودن اینقدر مهم و حیاتی شده است؟ همه به دنبال این هستند که نشان دهند تبارشان، زبان‌شان، فسیل‌هایشان، حتی سنگها و درختان‌شان قدیمی‌تر از دیگران است." به این مثالهای ایرانیِ خودمان توجه کنید: "جیرفت، کهنترین تمدن شرق،" "استوانه کورش، قدیمی‌ترین منشور حقوق بشر،" "قدیمی‌ترین چاه نفت ثبت شده در تاریخ مربوط به دوره داریوش بزرگ هخامنشی‌ است،" "ایران کهن‌ترین کانون فرهنگی-تمدنی جهان،" ...... همه از یک جنس هستند. حال به مورد امریکا توجه کنید: "از نظر تاریخی، امریکا (به عنوان یک دولت-ملت) به این خاطر که جدید و اخیر است معمولن محقر و مصغر هم در نظر گرفته میشود. اما وقتی به مورخین امریکایی گوش میکنیم یا کتابهای درسی تاریخی‌شان را ورق میزنیم میبینیم که با افتخار میگویند که امریکا قدیمی‌ترین جمهوری زنده (در مقایسه با مواردی که منقرض شده‌اند مانند یونان) است، امریکا قدیمی‌ترین دموکراسی جهان است، و قدیمی‌ترین قانون اساسی دنیا را دارد." 

"چه چیزی در قدیمی‌ترین یا اولین‌بودن وجود دارد که آن را مطلوب هر کسی و قومی و ملتی کرده است؟ اساسن چه اهمیتی دارد؟ مسئله این است که دچار وسواس میراث شده‌ایم و تقدم برای هر نوع میراثی الزامی شده است. تقدم برانگیزاننده افتخار است. امروزه قدیمی‌بودن به ارزش هر چیزی می‌افزاید. درازای تاریخی به جاه و جلال تباری می‌افزاید و امتیاز و اعتبار به گروه/قوم/ملت میبخشد. ادعاهای مبتنی بر قدمت و تقدم عمومن با تحقیر و کوچک شمردن دیگران هم همراه است. هرچه تاریخ قدیمی‌تر میشود، ادعاها هم الزام‌آورتر میشوند. بطور مثال، وقتی واتیکان در سال 1950 انتخاب بیت‌المقدس به عنوان پایتخت توسط اسرائیل را نکوهش کرد، بن گوریون نخست وزیر وقت اسرائیل گفت: چه میگویید برای خودتان؟ هزار سال پیش از ظهور مسیح اورشلیم پایتخت اسرائیل بوده است. یا بطور مثال، زمانی که سنگ‌نگاره‌های عصر پارینه‌سنگی در تانزانیا با قدمتی 30 تا 40 هزار ساله کشف شد بچه‌های تانزانیایی با شادمانی باستان‌شناسان را در آغوش میکشیدند چرا که کارشان نشان میداد تانزانیا فرهنگی قدیمی‌تر از بریتانیای استعمارگر داشته است. در جستجو برای شکوه و جلال، گروهها/اقوام/ملتها معمولن به عصری طلایی از خاستگاهها، دستاوردها با تداومی بلندمدت احتیاج پیدا میکنند. اگر قدمت وجود نداشته باشد، حتی میتوان آن را جعل کرد و برساخت. بطور مثال، پاکستان کشوری است که در سال 1947 شکل گرفت و کتابی که درباره تاریخ و تمدن دره سند نوشته شده چنین عنوانی به خود میگیرد: پنج هزارسال تاریخ پاکستان. 

اتکا به قدمت و تقدم تاریخی اما عیوبی هم به همراه دارد. زندگی مردم را با شعارهایی کهنه و پوسیده به حبس درمیاورد." اتکای زیاد به قدمت و تاریخ، بویژه اعصاری که طلایی معرفی میشوند، حتی باعث میشود جامعه امروز با مسائل و تناقضات آن هم روبرو و درگیر شوند. بطور مثال، اتکای زیاد به عصر طلایی پادشاهی داوود در اسرائیل باعث شده که همه با پرسشهایی که درباره احتمال وجود حرمسراها و تعدد زنان ایشان و یا سوالاتی که درباره احتمال وجود همجنس‌گرایی و ... وجود دارد هم روبرو شوند. تناقضات و کنایاتی که از این طریق برانگیخته میشود مردم امروز را نیز دچار تناقضات میکنند. یا بطور مثال، اتکای زیاد به عصر طلایی هخامنشی در ایران، مردم را با مسئله رواج ازدواج با محارم در دوره هخامنشیان هم روبرو میکند. اینها باعث میشود که مردم از خود بپرسند، آیا عصر طلایی واقعن طلایی بوده است؟ یا براساس نیازهای امروزین (عمدتن سیاسی) داریم چنین تصور میکنیم؟ وسواس و دلمشغولی فکری ما با میراث، قدمت و تقدم و اولین و قدیمی‌ترین بودن چنان زیاد شده که هر چیزی را میخواهیم قدیمی و باستانی معرفی کنیم. گاهی "میراثی" جعل میکنیم و به آن رنگ قدمت و ازلی میپاشیم (بطور مثال، روز کورش، هفتم آبان ماه در ایران)، طوری که خیلی زود فراموش میکنیم که در همین 20 سال اخیر زاده شده است. چنان وسواس قدمت ما را فرا میگیرد که در نظر ما فقط قدیمی میشود اصیل و هرچه قدیمی‌تر اصیل‌تر. اصالت فقط مختص قدیمی میشود. اینجاست که اخیر و جدید و مردمان امروز را فراموش میکنیم، نادیده میگیریم، و آنها را پیش پای گذشتگان قربانی میکنیم.»

فارسیست‌های تمامیت‌ارضی‌خواه: تبارِ مشروطه‌خواهانه و سلطنت‌طلبانه‌ی نوپهلویست‌ها

به نقل از کانال: «فضای سیاست و سیاستِ فضا/ آیدین ترکمه»: «این روزها که پهلویست‌ها ظاهرن دوباره جان تازه‌ای گرفته‌اند و از ضرورت سرکوب حداکثری و کنارگذاشتن انتخابات و پیشبرد توسعه‌ی اقتصادی دولت‌ِ‌مرکزی‌محور در فردای براندازی حرف می‌زنند بد نیست این را یادآوری کرد که این نگاه‌های فاشیستی و استبدادی پیشینه‌ای دست کم یک‌صد‌ساله دارند. بسیار پیش از این فعالان توییتری، چهره‌های مشروطه‌خواه و البته فاشیستی چون ملک‌الشعرای بهار، احمد کسروی، سیدحسن تقی‌زاده، مشفق کاظمی، عباس اقبال و دیگران در راستای ترویج این رویکردهای سرکوب‌گرانه قلم‌فرسایی‌ کرده‌اند. حالا که به نظر دوباره در حال تکرار تاریخ هستیم بد نیست نگاهی بی‌اندازیم به نگاه چهره‌های پیش‌گفته درباره‌ی وحدت ملی، تمامیت ارضی، دولت مرکزی و زبان فارسی.

یکی از بحث‌های مهم، پیوندِ ساختگی و حالا دیرینه‌ بین زبان فارسی و قلمروی ملی است. این پیوندِ خودسرانه از همان ابتدا دیگری‌ستیز و فاشیستی و استعماری بوده است. از همین رو شاید بد نباشد خیلی گذرا و فشرده این پیوند جعلی را تبارشناسی کنیم. برای این منظور در ادامه برخی از گفتاوردها را از کتاب شاهرخ مسکوب تحت عنوان داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع (۱۳۷۳) نقل می‌کنم.

به گفته‌ی مسکوب، علامه‌ی قزوینی نخستین کسی از ایرانیان بود که روش تحقیقات اروپایی و خاورشناسان را در پژوهش‌های خود به کار برد. او نگران سرنوشت ملی زبان و نقشی است که فارسی به عنوان تکیه‌گاه و نگهدارنده‌ی ملیت ما به عهده دارد.

عباس اقبال نیز در همین ارتباط چنین می‌نویسد: باید بگویم که نویسنده‌ی این مقاله هیچگونه ارادتی به عرب ندارد و هر وقت که در تاریخ به فجایع ایشان برمی‌خورد به همان اندازه‌ی حرکات لشکر اسکندر و ترکان غز و مغولان چنگیزی و ترکمانان و ازبکان و سالدات‌های تزاری از آن‌ها متنفر می‌شود اما از آنجا که زبان خالص در هیچ کجا وجود ندارد زبان ما با وجود واژه‌های عربی پس از هزار سال گران‌بها‌ترین یادگارهای اجداد هنرمند ما و مابه‌‌الامتیاز شخصیت و قومیت ملت ایران است. آن‌ها که می‌خواهند واقعن به استحکام ملیت ایران از راه زبان خدمت کنند باید سعی داشته باشند به زبانی چیز بنویسند که لااقل اکثر فارسی‌زبانان دنیا آن را بفهمند و آن همان زبان اجدادی ماست که حتا ساکن ترک آذربایجان و لر بختیاری و کرد بانه و سقز و افغان کابل و قندهار و مستشرق فارسی آموخته همه آن را می‌فهمند. 

زبان از نظر اقبال پدیده‌ای تاریخی و مهم‌ترین نقش آن خدمت به ملیت است. 

در برابر تاریخ‌نگاران و ادیبان سنت‌گرای همان عصر، کسروی سنت‌شکن و بی‌پروا از زبان تاریخ فرهنگ و ملیت ایرانی استنباط و دریافت دیگری دارد. ولی او نیز مانند مخالفانش زبان فارسی را خدمتگزار ملیت می‌شناسد. باری زبان مانند کشور است و کسروی خواستار استقلال زبان فارسی است برای استقلال کشور. او راه‌هایی پیشنهاد می‌کند اما نخستین  همه‌ی آن‌ها راهی تاریخی، بازگشت به گذشته است، بازگشت به کتاب‌های ناصرخسرو ... روی‌آوردن به تاریخ زبان به قصد پاک‌ساختن و سامان‌دادن به زبان برای سامان‌دادن به کشور. 

کسروی خواستار یک ملت و یک دولت سراسری متمرکز است و همچنان که در کشورداری خودسری خان‌ها و جدایی ایلی را برنمی‌تابد در فرهنگ ملی نیز جایی برای زبان‌ها و گویش‌های دیگر بجز فارسی نمی‌بیند: «این زبان‌ها و نیم‌زبان‌ها که در ایران است باید از میان برود. در یک توده تا می‌توان باید جدایی‌ها را کم گردانید.»

در میانه‌ی آن دو دانشمند سنت‌گرا و سنت‌شکن، محمدعلی فروغی جای دارد که او نیز زبان فارسی را چون گوهر هویت ما برای نگهداری و پایداری ملیت ایرانی از هر چیز دیگر ضروری‌تر می‌داند. به گفته‌ی مسکوب، در آن روزگار آشوب‌زده تنها راهی که برای خروج از بن‌بست به نظر دوست‌داران ایران می‌رسید تشکیل دولتی مرکزی و مقتدر بود. هرج‌ومرج راه را برای دیکتاتوری هموار می‌سازد. ملک‌الشعراء بهار می‌گوید: «من از آن واقعه‌ی هرج‌ومرج مملکت که هر دو ماه دولتی به روی کار می‌آمد و می‌افتاد و ناسزاگویی مخالفان مطلق هر چیز و هرکس رواج کاملی یافته بود و نتیجه‌اش ضعف حکومت مرکزی و قوت‌یافتن راهزنان و یاغیان در انحاء کشور و هزاران مفاسد دیگر بود از آن اوقات حس کردم که مملکت با این وضع علی‌التحقیق رو به ویرانی خواهد رفت ... معتقد شدم که باید حکومت مقتدری به روی کار آید، باید دولت مرکزی را قوت بخشید باید مرکز ثقل برای کشور تشکیل داد، باید حکومت مشت و عدالت را که متکی به قانون و فضیلت باشد رواج داد. همواره در صفحات جریده‌ی نوبهار آرزوی پیداشدن مردی که همت کرده مملت را از این منجلاب بیرون آورد پرورده می‌شد. دیکتاتور یا یک حکومت قوی یا هر چه ... در این فکر من تنها نبودم این فکر طبقه‌ی با فکر و آشنا به وضعیات آن روز بود. همه این را می‌خواستند تا آنکه رضاخان پهلوی پیدا شد و من به مرد تازه‌رسیده و شجاع و پرطاقت اعتقادی شدید پیدا کردم»

بهار همچنین درباره‌ی وثوق‌الدوله می‌نویسد: باید زمام کار را طوری به دست می‌گرفت که با توپ هم نشود از او پس گرفت. رئیس دولت ما نخواست یا جرات نکرد طرز کار آتاتورک یا موسولینی را پیش گیرد و این کار بعدها صورت گرفت ولی به دست عده‌ای قزاق نه به دست عده‌ای عالم و آزادی‌خواه.

احمد کسروی که در هیچ زمینه‌ی دیگری شباهتی با بهار ندارد در این مورد مثل او آرزو می‌کند روزی دستی نیرومند با مشتی آهنین راهزنان و گردنکشان و جدایی‌خواهان را سرکوب و پیش از هر کار ایران پراکنده را یکپارچه کند. او که در زمان برقراری حاکمیت دولت در خوزستان رئیس عدلیه‌ی آنجا بود در جشنی به مناسبت پیروزی سردار سپه بر خزعل گفت: «من به خوبی می‌دانستم که بازوی نیرومندی را خدای ایران برای سرکوبی گردنکشان این مملکت و نجات رعایا آماده گردانیده است. صد شکر خدا را که عاقبت نوبت نجات خوزستان هم رسید. می‌بینیم که آن دست خدایی به سوی این سرزمین دراز شده است و با یک مشت گردن آخرین گردن‌کشان ایران و طاغی خوزستان را خرد کرده است» 

تقی‌زاده در مجله‌ی آینده برای حفظ وحدت ملی ایران چهار رکن برمی‌شمارد که اول «امنیت عمومی و قدرت قاهر مرکزی دولت در اکناف مملکت از دور و نزدیک و از ریشه‌برانداختن ملوک‌الطوایف، بزرگ‌ترین و مهم‌ترین قدمی است که این مملکت به سوی استقلال و تشکیل حقیقی دولت برمی‌دارد و این فقره شرط اساسی وحدت ملی نیز هست.»

مشفق کاظمی نویسنده‌ی تهران مخوف نیز یکسال پیش از پادشاهی رضاشاه در سرمقاله‌ی نامه‌ی فرنگستان پس از شرح نادانی خرافه‌پرستی و عقب‌افتادگی مردم می‌نوشت راهی برای نجات کشور نیست جز آنکه یک صاحب فکر، فکر نو زمام حکومت را در دست گرفته با یک عمل، عملی تازه، خاتمه به این وضعیات بدهد. آنگاه او نیز مانند بهار از موسولینی نام می‌برد و روش حکومت او را می‌پسندد و برای ایران خواستار فرمانفرمای مطلقی است که علم و عمل را توامان دارا بوده خاتمه به وضعیت فعلی داده ترتیب زندگانی شیرین برای آتیه بدهد.»